Desire knows no bounds |
Thursday, September 5, 2002
اينقدر اين دو ماهه شلوغ و گرم و بی مصرف بود که حد نداشت ... شده بودم عين اين موجودات برنامه ريزی شده ، يه نمودار خطی ... تابستون هميشه فصل غريبيه ... هيچيش رو حساب نيست ... چقدر خوبه که داره تموم می شه ... تنها اتفاق مثبت اينه که داريم می ريم شمال ، يه سفر کوتاه غير ِ کاری ! ... هوای شمال الان سرد و مطبوعه ... همه جا سبز ِ پر رنگه ... بارون داره ... صدای موج دريا داره ... بوی صدف و گوش ماهی داره ... می تونی پا برهنه روی ماسه ها راه بری ... می تونی يه عالمه چيز رو ماسه ها بنويسی تا موج بعدی ، که بياد و حرفاتو بشوره و با خودش ببره پيش دريای بزرگ ... می تونی بوی جنگل خيس خورده رو فرو بدی تو ريه های دود گرفته ت ... می تونی چشماتو ببندی و يه عالمه خاطرهء خوب داشته باشی ... از الان منتظر بارون جاده م با صدای فرامرز اصلانی .
|
Comments:
Post a Comment
|