Desire knows no bounds |
Thursday, September 26, 2002
وارد خيابون طولانی پر درخت سبز که ميشی ، هوا به طرز محسوسی خنک و نمدار ميشه .
صدای ضبط رو بلند می کنی ، و سياوش قميشی شايد برای تو می خونه که : ... ديگه بيدار نمی شی با نگرونی يا با ترديد که بری يا که بمونی رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی ... قانون جنگلو زير پا گذاشتی اينجا قهرن سينه ها با مهربونی ... تو تو جنگل نمی تونستی بمونی دلتو بردی با خود به جای ديگه ... اونجا که خدا برات لالايی می گه می دونم می بينمت يه روز دوباره توی دنيايی که آدمک نداره . |
Comments:
Post a Comment
|