Desire knows no bounds |
Thursday, September 26, 2002
يه روز آفتابی خوشرو ، يه ناهار جالب تو رستوران موفتار با دو تا موجود جالب ! آبی و اون آقايی که معتقد بود دختر های نسل ما نسل سوخته نيستند ، بلکه نسل پدرسوخته هستند .
چقدر آدما تو روابط خانوادگی فرق می کنن ! يه موجودی که از بچگی باهاش بزرگ شدی ، از بچگی باهاش دعوا کردی ، از بچگی دشمن شماره يکت محسوب می شده ، و اين جنگ سرد سال ها ادامه پيدا کرده ، حالا تو يه موقعيت راحت تر ، چقدر می تونه از يه موجود خبيث تبديل شه به يه بچه مثبت ! تو اين سال ها که ديگه بزرگ شديم ، دعواهامون بيشتر در قالب شوخی و دست انداختن همديگه بود . اما خدائيش در مجموع نشده بود بيشتر از شش هفت بار حرف جدی با هم زده باشيم . به جز اين دو سه بار آخر . و خوب حالا به يمن وجود يک سوژهء کاملا جدی ، وضع کمی تا قسمتی فرق کرده بود . تو اين سه سالی که آبی رو شناختم ، هميشه می گفتم اگه اين پسر بود ، دقيقا مشابه اين آقای مثبت خبيث نما از آب در ميومد . و از اونجايی که هر دو استعداد بی نظيری در کل کل دارن ، معتقد بودم که مناظرهء اين دو موجود بايد چيز جالبی از آب در بياد . و خوب دقيقا ديروز ، همين اتفاق افتاد . طفلکی آقاهه ، کلی کم آورد . و نتيجه اينکه ، آبی موجوديه با قلبی بسيار بزرگ که متاسفانه همهء ذخاير خودخواهيش رو به طور کلی از دست داده و به هيچ طريقی هم قابل تغيير نيست . موجودی که به راحتی خودش رو وقف ديگران می کنه و به آسانی قابل تحسينه . و آقايی که متاسفانه عليرغم ظاهر غلط اندازش ، موجود خوش فکر و مهربونيه و دو تا خاصيت خيلی خوب داره که من اصلا فکرش رو هم نمی کردم ! ( D: ) و در نهايت بعد از يک سال مقدمه سازی ، ديروز بالاخره اين دو تا موجود جالب همديگه رو ديدن ! هاها ... روز خيلی جالبی بود ... ممنون ! |
Comments:
Post a Comment
|