Desire knows no bounds |
Tuesday, November 12, 2002
يه روز نارنجی ... با بوی نارنگی ، وقتی پوستشو می کنی و ذرات خيسش در هوا پراکنده می شن ... خواب سفيد ، کار حميد جبلی ... فکر می کردم با يه اثر نسبتا فلسفی طرف باشم ، اما يه کار کمدی بود ، و باز ، بازی عالی جبلی ...
هديه اصولا چيز خيلی دوست داشتنيه ... قمار باز داستا يوسکی ، هويت کوندرا ، و به خصوص اون کارت پستال های خوشگل ونگوگ ... و به خصوص تر اينکه بر خلاف تصورت ، پشت نويسی هم شده باشن ... بعد از ظهر بارون اومد ... نم نم ... خنک و مطبوع ... کوچه های سر حال ... پس کوچه های سبز يخچال و بلوار شهرزاد و ميرداماد ... و سياوش قميشی که ميخونه ... بعد از ماه ها ، همه چی همون شکلی بود ... انگار که توی اين گوشهء شهر پر هياهو ، زمان و صدا دچار توقف شده ... هنوز از پشت اون پنجره های بلند ، جنب و جوش مردم رو توی شلوغی ونک می بينی و انگار ديوار ها اونقدر ضخيمن که هيچ صدايی رو نمی شنوی ... هنوز اون صندلی گردون رو به پنجره ... اون گلدون سبز ... اون شاخه های زنبق ... و اون سکون ... و هنوز انگار ته دنياست اونجا که تو هستی ... ... کوتاه باشه که سنگينی ش شکننده نباشه ... که نفس ها بريده بريده نباشن ... که بعدش باز تو باشی و خودت و خيابون شلوغ خيس ... که باز همون حس هميشگی ، پر از داشته ها و نداشته ها ، پُرِت کنه و ته نشين بشی ... امروز حتی آقای پتی ول هم نارنجی بود ... به شدت لبخند می زد و تحويل می گرفت و خودش تمرين حل می کرد ! ... يه ربع هم وسط کلاس لطف کرد و اجازه داد که بريم شير کاکائوی شيشه ای بخوريم ، از اونها که طعم بچگی هاتو می دن ، با چيپس کچاپ و ماست و موسير ... کنار خيابون ، زير بارون ، و هوا که تاريکه و خنک و چسبناک ... و شب هم نارنجی بود ... بعد از يه عالمه وقت ، شايد بيشتر از يک سال ، با يه دوست قديمی بری نمايش يوسف و زليخا ... يه نمايش از کارهای پری صابری ، که شمس پرنده ش رو خيلی دوست داشتم ، و رند خلوت نشين رو هم کمتر ... تو اين کار ، نقش يوسف خيلی برام جالب بود ... بماند که زليخا طفلکی چقدر انرژی مصرف کرد و چقدر خورد تو ديوار ( جای بعضی ها خالی ! ) ، و يوسف هم ، يه آقای خوش سيما بود که عليرغم ميلش ، عشق زليخا رو رد کرد ... اما بازی ِ بازيگر ، اين حس رو به من القا می کرد که علت اين امتناع ، يه جور ترسه ، اين که بهت گفته باشن به کبريت دست نزن ، خطرناکه ، می سوزی ! ... در اون بازی ، اثری از اراده و اختيار و اقتدار نبود ... يه جور رفتار منفعل ، يه انکار از سرِ ناچاری انگار ... که آخر حتی زليخا هم به زبون در اومد که : تو که ادعا می کنی خدای تو بخشنده ست و کريمه و رحيم ، پس چرا به حرف دلت گوش نمی کنی ، مگه اميدی به بخشيده شدن نداری ؟! ... شب و خيابون های خلوت ... ابی که می خونه ... آرژانتين و الوند و پيتزايی و گپی و دوستی که فکر نمی کردی ببينيش ... احساس آرومی داری ... همون حس سبک بودن ، هوووم ، شايد يه جورايی همون خواهر مقدس بودن ... و باز هديه ای که انتظارشو نداشتی ... کنسرت کريس دی برگ ... که ديدنش ، وقتی آخر شب خسته می رسی خونه و ساکتی و پنجره رو باز می کنی تا آخر ، خيلی می چسبه ... وضعيت آخر : همه چی قاطيه ... يه عالمه کامواهای خوش رنگ ، که در هم تنيده شده ن ... يه عالمه رنگ های شفاف و براق ، که شُرّه کرده ن روی بوم سفيد ... سفيد که نه ، شايد سبز کمرنگ ، شايد هم آبی کمرنگ ... و خدا که انگار خيلی دوره ... و اون ابر سياه بزرگ ، که در راهه ... و بادبادکی که روی پشت بوم يه ساختمون ِ نه خيلی بلند ، نخش به آنتن تلويزيون بسته شده ، و تنها تا جايی که طول نخش اجازه بده ، برای خودش می چرخه ... اونهم به مدد نسيمی ، که گاه هست و گاه تر نيست ... و هنوز پاييزه ... و هنوز عصار ، که می خونه : فرصت بودن با تو ، اگه حتی يه نفس بود ، برای باور ِ بودن ... |
Comments:
Post a Comment
|