Desire knows no bounds |
Sunday, November 17, 2002
انگار که هنوز پوست صورتت بسوزه ... که بوی ادوکلن خوش بويی رو بدی که دوسِش نداری ... که رد نگاه سنگينی رو حس کنی که حالت رو به هم می زنه ... و دستهای بزرگ و جستجوگری که از بخت نا موافق دنبالت هستن ... که هی بری و بری و بری ، اما جايی نباشه که بتونی گم بشی ...
يه عالمه خشم و عصبانيته ، که سعی می کنی درسته قورتشون بدی ... که اگه خاليشون کنی ، ممکنه شيشه ها فرو بريزن ... يه عالمه نفرته ، که کم کم بی رنگ می شن ... به ترحم تبديل می شن ... که نفرت از جنس احساسات قويه ; که ترحم ، پَست تره ، خنثی تره ، سزاوار تره ... چه خوب بود که ديشب سرد بود ، اونهم از نوع سرمای سنگدل بداخلاق ، که هيچ بويی و رطوبتی و ملايمتی توش نبود ... حتی دلم می خواست اون حوضچهء آبی کوچيک با گلدونای شمعدونی کنارش رو هم از خاطره م حذف کنم ... اون وقت همه چی کامل می شه ... يه تصوير خطی و دو بُعدی که به راحتی می شه در هزارتوی پس کوچه های ذهن گمش کرد ... |
Comments:
Post a Comment
|