Desire knows no bounds |
Monday, November 18, 2002
برای بهار :
" چقدر قشنگند می شنوی ری را به خدا پروانه ها پيش از اينکه پير شوند ، می ميرند حالا بيا برويم از رگبار واژه ها ويران شويم عيبی ندارد يکی بودن ديوار باغ و صدای همسايه باران که باز بيايد می ماند آسمان ، و خواب و خاطره ای يا حرفی ميان گفت و لطف آدمی با سکوت ... " زمستون که مياد ، يه عالمه برف با خودش مياره ... برف سفيد ، که وقتی اون بالاست ، چه سبکه و تميز ، که وقتی مياد پايين ، انگار خسته می شه و خيس ... سردت می شه ، دستات يخ می کنن ، نوک دماغت قرمز می شه ، رو صورتت بلور های برف تبديل به قطره می شن و قِل می خورن و ميان پايين ... عيب نداره ... يه خورده پنجره رو ببند ، يه پولوور بزرگ ِ بزرگ پشمی بپوش ، از اونا که آدم توش گم می شه ، بشين جلوی شومينه ، يه فنجون چای داغ هم بذار جلوت ، و از پشت پنجره نگاه کن به بلور های برف که چه خوشحالن ... يادت باشه زمستون فقط يه مقدمه ست ، مقدمه ای برای بهار ... بهار که بياد ، باز سبز می شی و سبک و آفتابی ... اينم اون آهنگی که می دونم دوسش داری ، مال تو . |
Comments:
Post a Comment
|