Desire knows no bounds |
Wednesday, November 27, 2002
و هنوز زير باران بايد رفت ،
در آن گوشهء ساکت از اين شهر شلوغ ، که فقط تو باشی و دوستی و سنگفرش خيس لغزنده ، و دستانت که سردند ... چشمانت را می بندی ، و هر آنچه گفتنی ست فرو می دهی . دست هايت هر قدر هم که سرد باشند ، با تماس فنجانی چای گرم خواهند شد ، انتظار بيهوده است . |
Comments:
Post a Comment
|