Desire knows no bounds |
Sunday, November 3, 2002
سبک که باشی ... روز ، خوشی هاشو بی دريغ نثارت می کنه ... کافيه پاتو که می ذاری بيرون ، به آسمون نگاه کنی و لبخند بزنی و بگی : سلام ، امروزو با من باش .
" خانهء جوان " رو خيلی دوست دارم ... پر از چيزای تک و قشنگه ... بهترين جا برای هديه خريدن ... هر بار می شه يه عالمه وقت ، نگاه کرد و لذت برد ... امروز يه عالمه تيله خريدم ... تيله های سبز ... کوچيک و بزرگ ... کوچيکا خالين ، سبز سبزن ، با کنجکاوی نگات می کنن ... اما بزرگا سبز کمرنگن ، توشون از اون پَره های لطيف و نرم داره ، سفيد و ليمويی و فيروزه ای ... با مهربونی نگات می کنن ... انگار که حاضرن بشينن و ساعت ها بهت گوش بدن و لبخند بزنن ... ريختمشون توی اون تُنگ گلو باريک ... يه خورده هم از عطرمو ريختم توش ... بعد گذاشتمشون اين جلو ... چشماشون داره از خوشحالی برق می زنه . شهر کتاب نياوران ... کتاب فروشی هميشه عالی بوده ... هر بار که می رم توی يه همچين جاهای دوست داشتنی ، به شدت دلم می خواد يه کتاب فروشی داشته باشم ... بچه هم که بودم ، هميشه آرزو داشتم بابام کتاب فروش باشه ... کتاب فروشا ، زياد نمی رن مسافرت، می رن ؟ هوا که ابری و خنک باشه ، بيکار که باشی ، نياوران هم که باشی ، خيلی سخته از جلوی خيابون جمشيديه رد بشی و وسوسهء راه رفتن توی پارک ، راحتت بذاره ... پس يه خورده دنده عقب می گيری و به زودی سر از پارک در مياری ... پارکی که سنگ فرشش خيسه و ليز ، که گل هاش مست از بارون و هوای تميز با خوش رويی بهت لبخند می زنن ... برگای زرد و نارنجی و قرمز ، هارمونی قشنگی درست کردن ... يه نفس عميق می کشی که مطلق عطر بارونه ... شر شر آب رو که می شنوی ، گوش می دی و گوش می دی و دوست داری هی زمان کش بياد ... که راه بری و خيس بشی و ساعتی نباشه که نگران نگاه کردنش باشی ... اين ساعت همه کارا رو خراب می کنه ... هر قدر هم که بهت خوش بگذره ، باز مثل سوهان روح يادت مياره که بسه ، وقت تمام ... بارون شروع می کنه به باريدن ... از کوچه باغ کنار پارک ميای پايين و دلت می خواد کوچه هيچوقت تموم نشه ... که بباره و نفس بکشی و خالی باشی ... تگرگ که مياد ، يادت ميفته که شاعر گفته : زير باران بايد رفت ... و از اونجايی که حساب تگرگ جداست ، می ری به رستورانی که خاليه و شومينه ای که روشنه ... و تو که خيسی و سرد و گرسنه ... زمان که می گذره ، خشک می شی و گرم و سير و باز تيک تيک ساعت که باهات مسابقه گذاشته . بر می گردی تو هياهوی شهر شلوغ و می دونی که بايد ها و نبايد ها ، هنوز حرف اول رو می زنن ... کهنه نقاب زندگی ، هنوز رو صورت های ماست . تو شهر ، آفتابه ... خبری از بارون و تگرگ نيست ... انگار که از يه سيارهء ديگه اومده باشی ... باز می ری و حل می شی قاطی آدما . ميدون وليعصر ، هميشه پر از چهره های مختلفه ... آدمای رنگ و وارنگ ... شاد ، غمگين ، سرحال ، خسته ... حتی گاهی کرم ، گاهی خرمگس ... خوب همين جوری که نمی شه ، می شه ؟ ... پس کافی شاپی و گپی و ساعتی که هنوز داره باهات مسابقه می ده . گير ميفتی تو ترافيک پر سر و صدا ، همه متوقف می شن ، اما عقربه ها همچنان خستگی ناپذير مشغولن ... می دونی که زنگ تلفن يعنی اينکه بدقولی هم حدی داره بابا ... دعا می کنی يا ماشينا راه بيفتن ، يا عقربه ها از کار بيفتن . بالاخره می رسی کافه تئاتر ... می شين سه به دو ... از اينکه می بينی خوبه ، خوشحال می شی ... انگار همه چی سر جاشه ، اما تو سر جات نيستی ... سعی می کنی به روی خودت نياری ، اما می دونی که سر جات نيستی ... بازم بايد و نبايد ها هجوم ميارن ، بازم اونان که برنده می شن ... خوب به هر حال اينجوريه ... تا الان بايد خوب ياد گرفته باشی، نه ؟ ... پس حواست رو جمع کن ، دَرسِت رو خوب پس بده . می تونی آروم باشی و لذت ببری ، اما ياد اون تلفنی ، دلت شور می زنه ، هميشه انگار بايد يه سايه باشه تا همه چی کامل نباشه ، می دونی اگه زنگ بزنه ، اين تويی که بايد بری و کارهارو درست کنی ... بازم مهم نيست تو چی دلت می خواد ، مهم اينه که چيکار بايد بکنی ... وقتی ذهنت آشفته ست ، دقيقا به همون دردی دچار می شی که چند شب پيش ، بغل دستيت دچارش بود ... از اساس قطع می شی ... خوب آخرشم تلفن زنگ می زنه ... بايد بری ... وقتی بايد بری ، عقربه ها تندتر می شن ... همش سرعتشون رو به رُخِت می کشن ... آژانس دير تر از هميشه مياد ، اما زود تر از هميشه می رسی ، اون قدر زود که همه چی درست می شه و آخرش می تونی يه نفس راحت بکشی ... خيالت که راحت می شه ، عقربه ها هم يواش می کنن ، واسه خودشون می چرخن ، قدم می زنن ، ديگه عجله ندارن ... کافی بود يه روز تمام يادت بيارن که همه چی نمی تونه اونجوری که تو دلت می خواد باشه ... که اين تويی که بايد کوتاه بيای ، بايد کنار بيای و قدر لحظه های خوبت رو بدونی ، هر چند کوتاه باشن و کوتاه و کوتاه ... حالا همه چی آرومه ... تيله ها هنوز برق می زنن ... خسته ای ، گرمی ، سبکی ... اما ، دلتو بردی با خود به جای ديگه .... اونجا که خدا برات لالايی می گه ... . |
عاشق جعبه هاش ام
یه دونه چوبی اش رو خریدمو رو کتابخونه اتاقم گذاشتم
:)