Desire knows no bounds |
Wednesday, November 13, 2002
از وبلاگ سال های ابری :
چقدر تلاش ؟ چقدر دست و پازدن و چنگ زدن به آن ريسمانهای نا مرئی احساس ؟ پاييز به نيمه رسيده، باد خزان می وزد و می وزد و می وزد ، تا به آخرش برسد تمام برگهای باغمان می ريزد . آن نقاش کجا رفت ؟ می خواهم برايمان برگی بکشد . نمی خواهم عشقمان به خاطره تبديل شود . می خوام بماند . نمی خواهم چيزی بميرد . زندگی می خواهم . زنده شدن آن نگاه ، زنده شدن آن حس سبز، زنده شدن همه روزهای بارانی گذشته . تو آن نقاش می شوی ؟ دف می زدند . دف را دوست دارم . انگار نيايش می کنند به سوی آسمان وقتی که بر روی دف هايشان می کوبند . چشمهايی بودند که بسته شدند . قطره اشکی هم بود . قطره اشکی که آرام و بی صدا فرو غلتيد . دستهايی که يخ کرده بودند . جمع خوانی هم بود . جمعی که سالها زمان می خواهد تا خودش را بتواند فرياد کند . دستهايی بود که در خفا بهم زده می شد . دستهايی هم بود که رو به آسمان بهم می خوردند . اين حال من بی توست . بغض غزلی بی لب . افتاده ترين خورشيد . زير سم اسب شب ... سلام کيمياگر جوان ، خاطره ديوانگی مان هيچگاه از يادم نمی رود . تو به من گفتی ديوانه . او به من گفت شيفته . من به تو گفتم شيفته . کاش روزی هم می شد گفت "عاشق" . نشسته ای آنجا و از من جواب می خواهی . نشسته ای و با آن چشمهايت که می دانی ديگر نمی توانم نگاهشان کنم نگاهم می کنی و مرا در خود غرق می کنی و از من جواب می خواهی . از من جواب می خواهی . می دانم اگر بگويم اين روزها از من جز درختی نمانده وحشت می کنی و خواهی رفت . می دانم اگر نقابم را بردارم و همه آن تنهايی ها و نيازها را ببينی ترس برت خواهد داشت و خواهی رفت . من هم بخشی از افسانه هستم . همان افسانه ای که دوست داريم بشنويمش . دوست دارند مرا هم بشنوند . قصه مرا . اما همانقدر که افسانه خياليست قصه من هم افسانه است . کاش کسی می خواست خودم را بشنود . نه ! ای کاش بی ای کاش . نمی خواهم شکوه کنم . هر کجا هستم باشم . آسمان مال من است . حتی اگر يک روح سبز هم نباشد که بخواهد من را بشنود من می مانم ، می خوانم ، می چرخم ، می رقصم ، می گريم ... باز هم خبری نشد . عاشقانه ها را اينجا نوشتم . گفتم شايد فرصتی بايد داد به او که می گويد عاشق است . گفتم فرصتی بدهم به نشانه ها و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک که شايد با ما از سر آشتی در آيند . اما نشد ، باز هم نشد . باز هم نيامد . من سردم است . من سردم است و انگار هيچگاه وقت گرم نخواهم شد . ای يار، اي يگانه ترين يار ، " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ " نگاه کن که در اينجا زمين چه وزنی دارد و ماهيان چگونه گوشتهای مرا می جوند چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه می داری ؟ فروغ گفت اين جملات را ، فروغ گفت اما انگار من بودم ، انگار او بود در من . انگار يک ناخوداگاه جمعی بود . امروز هم نيامد . امروز هم نيامد تا من بيشتر ترسم بگيرد . من نوشتم ، نوشتم ، نوشتم . با هر کلامی آرزو می کردم که بيايد و بگويد دروغ می گويم ، اشتباه می کنم ، حقيقت ندارد . اما حقيقت داشت . ای يار، ای يگانه ترين يار " آن شراب مگر چند ساله بود؟ " که اين چنين روح مرا آتش زد ؟ آن شراب مگر چند ساله بود که هنوز تن من ، روحم سرمست پيمانه هايش است ؟ آن شراب مگر چند ساله بود که هنوز هم نمی توانم فراموش کنم ؟ از نيمه شب هم گذشته . پنجره را باز گذاشته ام . هيچ قاصدکی نيامد . هيچ خبری . هيچ خاطره ای . هيچ يادی . سنگينی روزها و شبها پشتم را آرام آرام خم می کند ، روحم را آرام آرام می پژمرد . می گويند اين يعنی که داری بزرگ می شوی . اين يعنی که داری تجربه کسب می کنی . من يخ کرده ام . درد دارد ، درد . چرا نمی آيی اين يخ را آب کنی ؟ چرا آنور افق ايستاده ای و انتظار داری از آنسوی افقها من گرمی دستانت را حس کنم و به يکباره آب شوم ؟ مگر نمی دانی بايد بيايی اينطرف تر ، آرام ، آرام ، به آرامی . زير آن پوسته سخت قلبی است که روی جاده صاف شده . بايد در آن دميد ، آرام ، آرام ، به آرامی . دلم برايت تنگ شده . دلم برای آن روزها که تنها در غار تنهاييم بودی با من تنگ شده . ای کاش هيچگاه از آنجا بيرون نمی آمديم . ای کاش هيچگاه طعم زمينی بودن را حتی از دور احساس نمی کرديم . |
Comments:
Post a Comment
|