Desire knows no bounds |
Tuesday, December 31, 2002
بالاخره رفت ... اين بار هم تموم شد . و خوب معمولا هم به خوبی و خوشی تموم می شه . اما از اينکه بايد هر بار منتظر رفتنش باشم ، خسته می شم . و با هر بار رفتن ، اين انتظار و اضطراب که ، باز کی بر می گرده ... کاش راهی بود که می شد کار رو يکسره کرد ، که رها شد از اينهمه اصطکاکی که می خراشه و زخم می کنه و رد عميقی از خودش به جای می ذاره .
|
Comments:
Post a Comment
|