Desire knows no bounds |
Saturday, December 14, 2002
باز ابر سياهه اينجاست ... تو همهء اتاقم ... آره ، ابرها رو دوست دارم ، آسمون ابری ، روز ابری ، هوای ابری ... اما اين ابر سياه اخموی بداخلاق رو نه ... بارون رو دوست دارم ، آسمون بارونی ، روز بارونی ، هوای بارونی ... اما بارون ِ اين ابر بدجنس ترسناک رو نه ... خيلی سعی کردم مهربونش کنم ، خوش اخلاقش کنم ، رامش کنم ، اما نشد که نشد ... منم تسليم ... حالا ديگه سعی می کنم وقتی مياد ساکت بشينم سر جام تا خودش خسته بشه ، تا حوصله ش سر بره و تنهام بذاره ... حالا وقتی می باره ، خودمو تو گوشه ترين گوشهء اتاقم قايم می کنم تا لااقل سيلش منو نبره ... خيلی سخته توفان بياد و هيچ جا نباشه که دستتو بهش بگيری تا کمی بيشتر مقاومت کنی ، خيلی سخته .
|
Comments:
Post a Comment
|