Desire knows no bounds |
Saturday, December 28, 2002
... تا به خاطر بسپارم*
فراموشي گريبانم را گرفته . فراموشي همه چيزهاي مهم و بدتر از همه به خاطر آوردن دقيق و با جزئيات همه چيزهاي بيخود . ميگويد کتاب بخوان . ميخوانم ، اما به انتهاي صفحه نرسيده ابتدايش را فراموش کرده ام . خودم کتابي را به او توصيه ميکنم که داستانش را اصلا به خاطر نمي آورم فقط ميدانم که خوبست . بد حکايتسيت . در ماشين کرايه را به راننده ميدهم . باقي را پس ميدهد . باقي پول در دستم است که فراموش ميکنم اين باقي پول است و بايد در جيبم بگذارم و حس ميکنم بايد آنرا به راننده بدهم . ميزنم روي شانه اش و پول را به او ميدهم . کمي در آينه به من نگاه ميکند و يک خدا شفا دهاد نثارم ميکند و به بغل دستي اش ميگويد روزگار سختي ست ! از کنسرت برگشته ام . ميگفت که حوصله اش سر رفته ، که کاش چيز ديگري ميبود . شوخي ميکرد ميدانستم . آنهمه شوري که در آن موسيقي بود و آن رقص ظريف انگشتان رهبر ارکستر و ارتعاش ظريف صداي خواننده نميتوانست حوصله او را که خود از جنس موسيقي ست سر ببرد . ميدانستم شوريست در جانش از همان جنس . رقص رقص است ، ميخواهد رقص نوتها باشد در هوا ، يا رقص شادمانه نور در مجال باريک يک روزن … بايد به خاطر بسپارم ، بد مصب است اين فراموشي . اينهمه رقص را بايد به خاطر بسپارم .... ميگويد اين آغاز فراموشي بزرگتري ست . ميگويم ژن اش را شايد داشته باشم : جنون . ميگويد بترس . ميترسم ، از جنون نه ، ازين فراموشي بيرحم . اينهمه تصوير را نميخواهم . اما چيزهايي هم هست ، نميخواهم آنها گم شوند . پنج ، شش کتاب نيمه باز روي ميزم است . برايم علي السويه ست که کدام را و از کجا بخوانم . هر صفحه اي را که بازکنم گذشته و تاريخچه اي ندارد . همه چيز مخلد است در زمان حال . همين خطي که اکنون جلوي چشمم به پايان ميرسد . در کتابفروشي شادمانه ، در کتابها جستجو ميکند . چند دقيقه اي بيشتر دور نيست ، اما همين چند لحظه گم ميشوم در بين اينهمه کتاب . گنگم . هيچکدام از کتابها آشنا نيستند . هيچ نوشته اي توجهم را جلب نميکند . ميگويد اين آغاز فراموشي بزرگتري ست . اما من که هنوز فراموش نکرده ام . دستکم يادم مي آيد زماني بعضي کتابها برايم جذاب بوده اند . سعي ميکنم پيدايشان کنم . قفسه تاريخ : پاسخ به تاريخ ، تاريخ بيست ساله ، اشکانيان ، نفت .... نه اينها نبوده اند مطمئنم . اگر آنهمه تاريخ معاصر ميخواندم دستکم بايد کله ام اکنون بوي نفت ميداد . نه ميدانم که اينها نبوده اند . حرکت ميکنم ، قفسه ادبيات : يک مشت اف و افسکي برايم آشنايند . يکي را بر ميدارم ، نا آشناست . همه شان نا آشنايند . همين اوفشان باقي مانده . سارتر دارد آن بالا عق ميزند . اين يکي را به ياد مي آورم اما خودم به حد کافي تهوع دارم . خدايا چه همه قفسه ، پس چرا به خاطر نميآورم ؟؟؟؟ يک کتاب برداشته است ، نشانم ميدهد : مرشد و مارگريتا از يک افي که فراموشش کرده ام . ميپرسد همين را ميگفتي قشنگ است ؟ راستش اصلا به خاطر نمي آورم اما ميگويم اوهوم . فقط يک حضور شيطاني را درآن کتاب در ذهن دارم . کاش منظورم را از قشنگ برايش ميگفتم . نشد . نقد خرد ناب کانت هم روي ميز است . حالم خوب نيست . گور پدر خرد ناب . آها آنجا ، آن وسط ، روي ميز بالاخره يک کتاب آشنا يافتم . مشتاقانه به سمتش ميروم . جلد سورمه اي با نقاشي شاد : حسني ما يه بره داشت . عين کتاب را حفظم . خوشحال ميشوم ازينکه چيزي را کاملا در خاطر دارم . حيف ، اسم نويسنده اش را الان فراموش کرده ام . اما کل کتاب را از حفظم . بر پدر خرد ناب لااقل براي من يکي ، نويسنده حسني نگو بلا بگو مهمتر از کانت است . چون هردو چرت و پرت گفته اند اما به هر حال چرت و پرت يکي حال ميدهد و خزعبلات ديگري عذاب آور است . ميگويد کتاب را زمين بگذارم آبرو ريزي ست . راست ميگويد به گمانم . ميرويم آنطرف تر که پراست ازين جنگولک بازيهاي يونيسف . يکي را بر ميدارم چند هزار و خورده اي . روبرويم تصوير لبخند يک بچه مفلوک است در ناکجا آبادي مزين به آرم يونيسف . پشت سرم تصوير پسربچه اي که دم فروشگاه آويزانم شده بود که جان مادرت يک آدامس بخر . گفتم ارواح عمه ات نميخرم . قفسه را نگاه ميکنم : قيمت هرکدام ازين زينگولک هاي يونيسف پول خون پدر من است و عمه آن آدامس فروش مفلوک . به من چه که آدامس پنجاه تومني را صد تومن بخرم ، لابد يک يونيکوفتي پيدا ميشود تا به دادش برسد . اصلا يکي از همين زينگولک هاي يونيسف ميخرم ، گيريم به دست اين بدبخت نرسد لابد به يک جاي همان آفريقايي بدبختي که لبخندش را چند هزار تومان قيمت زده اند ميرسد . عجب فکري ، حفظ وجدان و کلاس باهم . که يعني با يک تير چند نشان . پولم را ميدهم به اين مردک مو بافته فروشنده ، که به جاي چه ميدانم ارژنگ يا الدنگي که به مارک لباسش بيايد و موي بافته اش ، از بد حادثه اسمش عباس است و چه بدبختي عظما يي ست که انسان تا شورتش هم مارک فلان کارخانه اروپايي باشد و آنوقت از بد روزگار اسمش عباسي ، جوادي ، چيزي باشد ! کاش او هم مثل من فراموشي بگيرد تا يا اسمش را فراموش کند يا لباس مزين به مارک فلان يون را. از کتابفروشي بيرون مي آييم . حواسش نيست که منهم هستم . منهم حواسم نيست که خودم هستم . با هم درين حداقل توافق داريم . فراموش کرده ام که هستم ، اما التماس آن کودکي که به جاي آويزان شدن به اينهمه يون ، به شلوار من آويزان شده بود را نميتوانم فراموش کنم ، بي پير است اين فراموشي ... عليرضا . |
Comments:
Post a Comment
|