Desire knows no bounds |
Monday, December 2, 2002
يه وقتايی هی از اينور اونور اتفاق نازل می شه ... اين چند روز هم از اون وقتاست ... و من هر قدر هم که خوش اشتها باشم ، اين همه رو نمی تونم هضم کنم که ! ... بی قراريم هنوز ادامه داره ... خودم هم زياد خوب نيستم ... اين روزها تنها چيزی که يه خورده خوبم می کنه ، حس هاييه از جنس حس ديروز ... انگار که يه حس قديمی باشه از پيشترها ... انگار که بشناسيش از خيلی قبل ... آميخته با بهانه های قشنگ و کوچيکی مثل چندکتاب ، ماری نابوکف ، جهالت کوندرا ، شور زندگی استون و بيشتر شايد بيضايی ... اما هنوز اون گيجی هست ، اون حصار ، اون واقعيت تلخی که نمی تونی ناديده ش بگيری و رو شونه هات سنگينی می کنه ... دلت می خواد که نباشه تا سبک باشی و بی خيال ... که هست و سنگينه و پُری از دغدغه ...
|
Comments:
Post a Comment
|