Desire knows no bounds |
Thursday, December 5, 2002
تلفن که زنگ زد ، انتظار همه رو داشتم ، جز تو ... اما صدا که اومد ، انگار همون موج هميشگی باز جاری شد توی رگ هام ... سعی کردم فقط حال باشه و طنز ، تا راحت باشی و چيزی نگم که از گفتنش پشيمون بشم ... اما ديدم هنوز هم کافيه تا بيای و لبريزم کنی از اون آرامش ته دنيا ... هی سعی کردم که نگم ، که نپرسی ، که بگذريم ... که نشد ... گفتی : يعنی ديگه اصرار نکنم ؟ ... و جادوی لحن اون صدا وادارم کرد تا بگم چقدر دلم بی قرار بودن توه ... که چقدر بی تو همه چی خاکستری و مصنوعيه ... که تو که باشی ، رنگ ها همه شفافند و صيقلی ... اما اينها رو مثل هميشه در دلم زمزمه کردم ... نهايت قدرتم رو خلاصه کردم در اين جمله که : بين کم بودن و نبودن ، نبودنت رو ترجيح می دم ... اينجوری لااقل خيالم آسوده ست که تنها منم و تصوير تو ... که منتظرت نيستم ... هفت ماه گذشته ... بيست و هشت چهارشنبه ... دوباره نمی خوام منتظر باشم ... منتظر نبودن ، می فهمی ؟ ... سکوتت سنگين بود ... سکوتت سخت بود ... سکوتت پُر از گلايه بود ... که متهمم می کرد به بی انصافی ... نفس هات رو از پشت اون همه فاصله حس می کردم ... حتی نگاهت رو ، و چه خوب بود چشم هام رو نمی ديدی ... که نمی تونستم اون همه دوست داشتنت رو از نگاهت پنهان کنم ... گفتی : به من فرصت بده ... گفتم : خسته ام از اين همه گذر زمان ... گفتی : می دونی که در گفتن ِ " دلم برات تنگ شده " يا " می خوام ببينمت " بسيار امساک می کنم ، و تو تنها کسی هستی که بی صبرانه می خوام ببينمت ... و من بی رحمانه گفتم : از دوباره منتظرت بودن خسته م ... باز تو بودی و صدای نفس هات که دلم می خواست داغی شون رو روی پوست صورتم حس کنم ... و خاطرهء سنگينی و قدرت دستانت روی اون نيمکت سرد پاييزی ... گفتی : به من يه فرصت ديگه بده ، چند روز ، فقط چند روز ، بذار برات يه ميل بزنم ... و اونقدر بودنت خوب بود که نخواستم اون لحظات رو خراش بدم ... گفتم : باشه ... اما می دونم اين بار هر چه که باشه ، آخرين باره ... و برات گفتم هر جا که باشی ، هميشه اينجايی ... و حس خوبم لحظه ای کمرنگ نمی شه ... و گفتم اين دوران سخت کم ديدنت و بعد تر ها نديدنت ، بهم ثابت کرد که ارزشهات منحصر به فردند و بی نظير ... که نايابی و تنها ... که شايسته ای که بخوانمت : مردی برای تمام فصول ... کلمات چه ناتوان بودند از انتقال حس من در اون لحظهء کوتاه ... و تو باز هم دعوتم کردی به انتظار ... و گفتم اين بار هم می مانم ... اما فقط اين بار ... ای دوريت آزمون تلخ زنده به گوری ...
|
Comments:
Post a Comment
|