Desire knows no bounds |
Friday, January 31, 2003
پارک جمشيديه رو خيلی دوست دارم ، هميشه يه عالمه آرومم می کنه . تو روزای آفتابی ، زير بارون ، وقتی تگرگ مياد ، وقتی بارون تازه تموم شده و همه جا رو مه گرفته ، وقتی برف ريز و سبک می باره ، وقتی زمين پر برفه و آسمون آفتابی . به خصوص اگه صبح باشه و وسط هفته هم باشه ، انگار فقط خودتی و خودت ، به ندرت آدم ديگه ای به چشم می خوره و اونهمه سکوت و آرامش ، غرقت می کنه . اين بار هم صبح بود و جادهء کلک چال که پوشيده از برف بود و آسمون آبی آبی آفتابی . نيمکت خيس برفی و شاخه های لخت برفی تر بالای سرت که هرازگاهی با ريزش کمی برف حضورش رو يادآوری می کرد . و باز همون حس خوب رقيق که ميومد و می رفت و گرمای مطبوعی رو به جا ميذاشت .
|
Comments:
Post a Comment
|