خوب بالاخره گذشت . 
بيست و هفت سال پيش يه همچين شبی من به دنيا اومدم . بازم يه سال ديگه تموم شد و هنوز هيچی نشده ، يه سال جديد شروع . روزها هم مسابقه گذاشتن انگار ، تا زود تر منو برسونن به مقصد . طفلکيا خبر ندارن خودمم نمی دونم کجا می خوام برسم .
برمی گردم پشت سرم رو نگاه می کنم . به جا پاهايی که مونده . لکه دست های روی در و ديوار . برق نگاه هايی که هنوز به اينجا و اونجا آويزونه . شاخه گل های پژمرده ای که روشون رو غبار زمان پوشونده . و يه حفرهء خالی ، که هنوز و هميشه خاليه .
از پارسال تا امسال چه راه طولانی رو اومدم و چه زود گذشته . پشت سرم يه جادهء طولانيه ، پر پيچ و خم ، با يه شيب ملايم ، يه سراشيبی . و روبروم يه مه غليظ ، غليظ و سنگين ، که جلوتر از دو قدمی رو نمی تونم ببينم . و تَوهُم يک رويا ، که نمی تونم نا ديده بگيرمش : دست نگاه در افق دور ... کاخی بلند ساخته با مرمر سپيد ...
نگاه تر می کنم . هنوز همون دوراهی ، هنوز ترديد ، هنوز انتظار يک معجزه . پارسال هم درست همين موقع ها بود . شک بين موندن و رفتن . دنبال بهانه ای بودم برای موندن . دنبال بهانه ای برای نرفتن : ديدم که درخت ، هست ... وقتی که درخت هست ، پيداست که بايد بود ...
درست تر که می بينم ، چيز زيادی تغيير نکرده . جز يه سلسله اتفاق روی محيط يک دايرهء بسته ، که دوباره رسوندنم به همين نقطه ، نقطهء شروع . جاده که دايره باشه ، نقطهء شروع و پايان که بر هم منطبق باشن ، مسافرش هم می شه رهگذری که منم .
يه عالمه روزای رنگی ، يه عالمه شبای پر ستاره ... يه خورده روزای خاکستری ، يه ذره شبای تاريک بی آسمون ... دوستانی بهتر از آب روان ، و خدايی که در اين نزديکی ست ...
حالا باز دوباره اين منم و نقطهء شروعی که از قضا هميشه ياد آور يک پايانه ... حالا باز منم و از فردا يک سال ديگه که می ره شروع بشه ... سعی می کنم بسازمش ، اونجور که دوست دارم ... سبز خواهم شد ، می دانم .
" دنگ ... دنگ ...
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ .
زهر اين فکر که دم در گذر است
می شود نقش به ديوار رگ هستی من .
...
لحظه ها می گذرد .
آنچه بگذشت نمی آيد باز .
قصه ای هست که هرگز ديگر
نتوان شد آغاز .
...
پرده ای می گذرد ،
پرده ای می آيد :
می رود نقش پی نقش دگر ،
رنگ می لغزد بر رنگ .
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ ... دنگ ...
دنگ ... "