Desire knows no bounds |
Thursday, January 30, 2003
انگار بعد از اين همه وقت تازه دارم به حرف تو می رسم . حق داشتی . هر چيزی بايد سر جای خودش باقی می موند . وقتی قاطی شد ، برگردوندن به حالت قبليش سخته . و تو دلم اراده ت رو تحسين می کنم . خوب تونستی مقاومت کنی و پای حرفی که می زنی وايستی . حالا من اينجام و يه عالمه حرف گفتنی که مجبورم نانوشته باقی بذارمشون . ديگه اين وبلاگ اون چيزی که می خواستم نيست . اين نگاه ها ، سوال ها ، توقع ها ، ... گاهی برام آزاردهنده می شه . اينجا تنها جايی بود که می شد بی ملاحظه و بی محاسبه حرف زد ، نوشت ، فکر کرد . اما حالا از اون حالت در اومده . حالا ديگه نمی تونم بلند بلند فکر کنم . نمی تونم چيزايی رو که تو دلمه ، بی سانسور بنويسم . اينجوری انگار اينجا ديگه اتاق من نيست . انگار مهمونم و معذب . يه چيزی بايد تغيير کنه . اينجوری ادامه دادن ، بيشتر از اونکه خسته کننده باشه ، مسخره ست . بايد يه فکری به حالش بکنم .
|
Comments:
Post a Comment
|