Desire knows no bounds |
Tuesday, January 21, 2003
راستشو بخوای ، مطمئن بودم که امروز نميای . خوب حق هم داشتی ، يه عالمه کار ، مهمونی امشب ، و بابا هم که مثل بيشتر وقتا نيست . می دونستم وقتی بپرسم ، میگی نه . و می دونستم اين بار ديگه حق ندارم ناراحت باشم . خوب وقتی گفتی نه ، اصلا ناراحت نشدم . رو آدمهای ديگه ای هم که پيشنهاد دادی فکر کردم ، بعد ديدم هيچ کدوم مثل تو نمی شن ، تو هم که نمی تونستی بيای ، اينه که به کلی بی خيال رفتن شدم . اما شب که تلفن زدی و پرسيدی : چی شد ، بالاخره می خوای چيکار کنی ؟ با اينکه داشتم می گفتم نمی رم ، اما کلی خنده م گرفته بود . از اينکه چقدر دلت می خواد اولش با همه چی مخالفت کنی و طفلکی هر کاری هم می کنی ، آخرش دلت راضی نمی شه و خودتو لو می دی . پای تلفن گفتی : حالا بذار فردا بشه تا ببينيم چی می شه . هاها ، همون ديشب نشستم کارهامو آماده کردم ، مطمئن شدم که ميای ، هر چی نباشه اينهمه سال با هم زير يه سقف زندگی کرديم ، نه ؟ امروز وقتی تلفن زدی ، هنوز خواب بودم ، برای اينکه کمی مواضعت رو حفظ کرده باشی دوباره پرسيدی : چيکار کردی ، به کسی زنگ نزدی بياد ؟ گفتم نه بابا ، بی خيال ، نمی رم ، همچين مهم هم نيست حالا . گفتی : سعی می کنم خودمو به موقع برسونم ، نگران مهمونی شب هم نباش ، يه کاريش می کنيم خلاصه .
همينه ديگه ... اون ته ته دلتو نمی تونی کاريش بکنی ... همه مون همينيم ... هميشه کلی تئوری صادر می کنيم ، شعار می ديم ، خط و نشون می کشيم ... اما تو موقعيتش که قرار می گيريم ، واکنش هامون به کلی فرق می کنه ، غير قابل پيش بينی می شيم ... نمی دونم خوبه يا بد ... اما همينه . اومدن امروزت قد يه دنيا برام با ارزشه ، قد يه دنيا . |
Comments:
Post a Comment
|