Desire knows no bounds |
Saturday, January 4, 2003
قصه ای نا تمام ، که تنها يک قصه است .
خانه در يکی از شمالی ترين نقاط شهر بود . پلکان سنگی و نرده های چوبی و باغچه های کوچک قشنگ که پا به پای پله ها بالا می آمدند . از آن درهای چوبی خوشرنگ قهوه ای پوشيده در گلدان ها و درختچه های سبز . در که باز شد ، راستم سالن بزرگ بود و مبلمان اشراف زده اما نه از جنس نوکيسه گی ، و روبرويم پلکان مارپيچ سنگی بود که پيچ می خورد و می رفت بالا تا آرامشش را به رخ بکشد و دورت کند از هياهوی پايين . روی پلهء دوم ايستاده بود . بلوز و شلوار اسپرت خانگی به تن داشت و پوليور مشکی ، و می دانست رنگ های تيره را دوست دارم . نگاه شيطنت آميزی کرد ، پايين آمد و دستانش را دور شانه هايم حلقه کرد که : می دانستم امشب می آيی . نمی دانست برای چه رفته بودم . که در جمع ديدنش را به تنها بودن با او ترجيح می دادم . خانه را نشانم داد ، سالن را ، اتاقها را ، آشپزخانه را ، سی دی ها را ، که انتخاب کنم و آهنگی خوشايند ميهمانان بگذارم و بعد بالا که اتاق های خصوصی آنجاست . ياد آوری کردم که ميهمانان ديگر هم با من آمده اند و شما ميزبانيد گويا ، و اينکه بعد تر بالا را می بينم . باز همان لبخند کذايی که يعنی : بالاخره کوتاه خواهی آمد . و رهايم کرد و به ميزبانی پرداخت . همه بودند . فاميل و دوست و غير دوست ، و من گاهی تعجب می کردم که چرا جای دوست و غيره اينقدر با هم قاطی می شود . انگار همه به نفع او وارد بازی شده بودند و من تنها در طرف ديگر زمين . نمی بايست کم می آوردم . ميهمانان خودی در آشپزخانه جمع بودند که : حيف اين خانه که بانويی اداره اش نکند . نگاهم کرد و گيلاس سودا را دستم داد . بو کردم ، خنديد . می دانست مشروب نمی خورم و می دانست به او اطمينان نمی کنم . گفت : امشب را به همين يک گيلاس قناعت می کنم که باور نکردم . ترانه های شش و هشت يکی پس از ديگری می کوبيدند و نگاهش بود که می لغزيد و می دانستم به چه فکر می کند . پناه بردم به جمع غريبه ها ، احساس امنيت بيشتری داشت آنجا ، سنگينی نگاه ها را که ناديده بگيری ، بقيه اش خنک بود و سبک . کنار غريبه ترين دختر حاضر در جمع نشستم و سعی کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند . روبرويم نشسته بود ، آمرانه دستور می داد و امور را اداره می کرد و سرمست از اينکه آنجايم و می بينم . که يعنی بالاخره تو هم کوتاه می آيی . حواسم را کامل دادم به دخترک کناريم که از بد حادثه بدجور دور بوديم از هم . اما به يمن آشنايی با گلزار و ايکس و ايگرگ های ديگر ، گفتيم و خنديديم و انگار که از يک جنسيم . خدا خدا می کردم که بساط رقص به جمع ميهمانان غريبه نرسد که رسيد . دعوتم کرد برای رقص و می دانست نمی رقصم . اولين دور را با خواهر زاده اش رقصيد و دور دوم نرسيده ، بالای پله ها بودم که مثلا احوالپرسی کنم با فاميل های دور ، اما بعضی نگاه ها آنقدر سنگينند که از پشت هم حس می شوند ، و انگار پشتم می سوخت . بالای پله ها نشستم و سرم را گرم کردم با کودکانی که دوان دوان می آمدند و می گذشتند و دلنشين ترين آدمهای ميهمانی بودند . نيم ساعتی را سرگرم بودم ، اما آن پاگرد پله ها بدترين جا بود برای فرار ، آنهم با آن کفش های کذايی . وقتی کنارم نشست ، نه راه پس داشتم نه راه پيش . دستانم را بوسيد و گفت اين انگشتان انگار برای کليدهای پيانو ساخته شده اند ، و می دانست دوست ندارم دستانم را بگيرد . سرش را که برگرداند طرف صورتم ، بوی الکل بينی ام را سوزاند و می دانست بوی مشروب را دوست ندارم . نگاهم از آن بالا روی اشياء سُر خورد ، فاخر بودند و پر تجمل ، بی آنکه بويی از صميميت و تواضع برده باشند . ميز گِرد آبنوس سياه رنگ پايين پله ها موذيانه دهن کجی می کرد ، انگار منتظر سُر خوردن ورق ها بود و لذت تماشای ذلت آدم های دورش . برايم تابلوهای روی ديوار را توضيح می داد و نمی دانست رويای من شايد خلاصه شود در ديوارهای بلند سنگی آن قلعهء متروکه نزديک جنگل سرد و سبز ، همان که روزهای متمادی جا پای آدمی از جنس ماندگار صدا را در خود ديده بود . دستانش را دور کمرم حلقه کرد و رد بوی عطرش بر لباسم جا ماند ، و نمی دانست اين بو برايم چقدر نا آشناست . باز از قرار يکشنبه گفت و نمی دانست بيقرارم ، و ديگر هيچ قراری آرامم نمی کند . از پله ها که سُر خوردم ، با نگاه تعقيبم کرد ، نا اميدش کرده بودم . اما می دانستم کوتاه نمی آيد و نمی دانست کوتاه نخواهم آمد . ... |
Comments:
Post a Comment
|