Desire knows no bounds |
Friday, January 10, 2003
به تو ، که هرگز دوستت نبودم .
بيست و چند سال گذشته . می بينی ؟ حواست هست ؟ هنوز دارم بزرگ می شم ، اما انگار کوچيکم ، يا لااقل اون قدی که تو دلت می خواد بزرگ نشدم . می دونم که اين روزا خيلی از هم دوريم . از اولش هم همين جوری بود ، نه ؟ من همون دخترهء مغرور از خود راضی لجباز بودم که سرمو مينداختم پايين و کار خودمو می کردم و تو هم هر چی می گفتی ، انگار نه انگار . اما تو هم هميشه چشماتو می بستی و حرف خودتو می زدی ، يادته ؟ نمی خواستی منو همون جوری که هستم بپذيری ، دلت می خواست مثل بچهء آدم تو چارچوب خواسته هات عمل کنم و تو هم با خيال راحت به وجود من افتخار کنی . اما نشد . نه تو کوتاه بيا بودی و نه من . يه عمر جنگ سرد هی دورتر و دورترمون کرد . يه جور طغيان خاموش ، هر دو تا جايی که می تونستيم . فقط سعی می کرديم که شاخ به شاخ نشيم ، که حرمت ها فرو نريزه . سخت بود ، نه ؟ بالاخره يه روزی رسيد که بدترين ضربه رو بِهِم زدی . تو اسمشو گذاشتی دوستی ، من اول اسمشو گذاشتم حسادت . بعد تر ها کوتاه اومدم و اسمشو گذاشتم دوستی خاله خرسه . به جرم گناه ناکرده قصاص شدم ، خيلی سخت ، با بهايی گزاف . بد جور زدی ، هنوز جاش خوب نشده ، می بينی که ؟ کم کم آرزو هامو محدود کردم ، سعی کردم همونی بشم که می خواستی . اگر کامل نه ، لااقل تا حدی . سخت بود ، هی دور شدم ، هی غرق شدم ، نه تو ديدی و نه کسی ديگه . اوضاع آروم تر شده بود . دوستی مسالمت آميز . دوستم داشتی ، نمی شد که نداشته باشی ، و به پاس دوست داشتنت چشم هامو بستم و باهات ادامه دادم . هی تو دلم با تمام حس های بد می جنگيدم ، که دختر جان اينجوريا هم نيست ، دوسِت داره ، دوسش داری ، بدبين نباش ، سخت نگير . رابطه مون يه منحنی سينوسی بود ، پر فراز و نشيب ، که امتداد پيدا می کرد تا بی نهايت . می دونم دلت پره از حرف های نزده ، از خشم های فرو خورده ، از تنفر . تنفر ؟ هوووم ، شايد . منم تو دلم پره از حرف های ناگفته ، از خشم های سرکوب شده ، از زخم عميقی که هنوز سربازه و چرک می کنه و دردش می پيچه تو سينه م ، نفسم رو بند مياره . اما تنفر ؟ هرگز ، حتی ذره ای . اين رو مطمئنم . ديروز مطمئن تر شدم . تمام روز با هم بوديم . بودنت تو خونه ، همه جا رو گرم می کرد مثل هميشه . با هم کمی حرف زديم ، برخلاف هميشه . خوشی های کوچيکم رو باهات تقسيم کردم . برات تعريف کردم . ازت نظر خواستم . سعی کردم بارت رو سبک کنم . وقتی کارهاتو سپردی به من و رفتی کمی استراحت کنی ، حس خوبی داشتم ، خيلی خوب . از بودنت ، از داشتنت ، و از اين همه دوست داشتنت . دلم می خواست می بوسيدمت و می گفتم که چقدر خوبه که هستی . می دونم بَدم ، اونی که می خوای نيستم ، نبودم ، و نخواهم بود . اما بی شائبه ، بی چشمداشت ، و بی توقع دوستت دارم . کاش می دونستی ، کاش تا دير نشده ، می فهميدی . ممنون بابت اون هديه ، و ممنون تر بابت اون حس عميقی که پشتش بود ، حس اينکه من رو هم گاهی وقتا می بينی . کاش بدونی چقدر به دوست داشتنت محتاجم . آيدا --- دی ماه 1381 . |
Comments:
Post a Comment
|