Desire knows no bounds |
Saturday, March 15, 2003
اندوه زن بودن
پريروز ها بود انگار نگاهش به نگاهم گره خورد من دو چشم خالي ديده بودم او اما خنده اي ديده بود كه مي توانست آينده اش را تابناك كند. ديروزتر ها تمام تلاشش را به كار گرفت تا مرا از آن خود كند تا لبخندم را مالك شود. نگاهش را باور كردم شاهزادهء سرزمين خوشبختي ها پنداشتمش دستانم را در دستانش گذاردم تا آينده را تابناك كنيم. مالكيت اما از يادش برد كه آرزوهايم را رنگي كند كه چشمانم را لبريز زندگي نگاهدارد. تعلق ها همه رنگ تملك گرفت. رشته هاي رابطه همه زنجير شد بر گردنم. و من كه تنها كلبه اي كوچك و تابناك مي خواستم با دستاني نوازشگر و چشماني خواهنده خود را در قفسي يافتم كه دستانش قفل زنجير بود بر دست و پايم و چشمانش زندانبانم. و اكنون مي انديشم به آن دور بيهودهء باطل چگونه جاي همهء دختركانم هنوز و هميشه آموخته ام كه بگويم: بلي ، بلي ، بلي چگونه اشك هايشان را هر روز و هميشه با خون دل سترده ام و آموختمشان كه بهشت زير پاي مادران است ايثار بايد، ايثار، ايثار و چه ماند سهم من از اين بازي جز خو كردن به عادت و دود اجاق به گذشت، به انجام وظيفه، به ميراث پدري، به مهر مادري بي آنكه حتي آموخته باشم كلمهء عشق را بنويسم. جنبشي بايد همتي فراتر از قناعت به لذت جنبش جنيني زير پوست شكمت كه فريادت را بستاند و بهشت نسيه را نثارت كند. حركتي بايد موجي فراتر از حركت موزون چشمانتان روي خطوط پيراهنم كه كامجويي را در زرورق عشق تحفه داشته باشد. خسته ام اما سهمم را خواهم ستاند سهم من از بازيچه ها اينك عروسك نيست . " مجلهء الکترونيکی سياه و سپيد " |
Comments:
Post a Comment
|