Desire knows no bounds |
Sunday, March 30, 2003
ضيافت يك نفره
گل هاي بشقاب كمرنگند. كوچك و بزرگ، پراكنده اند روي لبه ي بشقاب. قاشق و چنگال رهايند كنار بشقاب لب پَر و ليوان خالي كدر. فضاي اتاق كوچك آغشته است به بوي غذا، كته ي سپيد كه رويش سبزي خشك پاشيده شده، و يك كنسرو ساردين به نيت ماهي سفيد. زن نشسته، خيره به خالي روبرويش . دست ، پردهء صندوقخانهء خاطره را پس مي زند . حاصلش تنها تصاويري ست خاكستري و مات ، با مزه اي تلخ كه مي لغزد و رسوب مي كند در دهانش . صداي از دست شده اي غريبانه از دل مي خواند : " بهار بود ، تو بودي ، و عشق بود و اميد ... " و باز او مي ماند و سبزي پلو ماهي شب عيد و تك اتاق تنهاييش. مطلّقه است. شگون ندارد حضورش سر سفره ي هفت سين، سفره ي آن خانه كه دختري دم بخت دارد. حتي اگر آن دختر، خواهرش باشد. تشنه است و ليوان خالي ست. در يخچال يك شيشه آب بيشتر نيست. شيشه ي نيمه خالي را تا انتها سر مي كشد. چشمش به ماهي قرمز مي افتد كه بي حال شده است درون آب لرد بسته و كدر. آبكش را داخل ظرفشويي مي گذارد. تنگ آب ماهي را خالي مي كند توي آبكش و با دست ديگر شير آب را مي چرخاند، باز هم مي چرخاند - بيشتر، تا انتها - آبي نمي آيد ... آب قطع است، شير ديگر. ماهي داخل آبكش و آخرين تكان هايش تا مرگ. هلاك، شب عيد. مطلّقه است. حضورش شگون ندارد سر سفرهء هفت سين، حتي براي ماهي كوچك قرمز. هفته نامهء سیاه سپید |
Comments:
Post a Comment
|