Desire knows no bounds |
Tuesday, March 4, 2003
نقطه ها ...
از ياد برده بوديم ، اما آن نقطه سرانجام روزی می آمد همان نقطه که می خواستيم پايانمان نباشد همان که پيوسته از مفهوم قاطعش می گريختيم اما سر انجام روزی می آمد و ما را از آمدنش گريزی نبود اشتباه از ما بود که وحدتش را به زور ستانديم و با کثرتش خود را به رويا سپرديم نقطه های پياپی یعنی که اميدی هست گريزگاهی معبری مفری ناگفته هايی ... و همين اميد بود که گمراهمان کرد که سپردمان به دست وهم ابر و رويای باران و سبکی برف که اگر تنها بود سال هايمان اين چنين مبهم و اميدوار و منتظر نمی گذشت نقطه ها سپردندمان به دست نگاه ها اما تعابيرمان متفاوت بود انگار و نقطه ها رهايمان کردند در راهی که بی سرانجام بود در جاده ای مه آلود ، با رگه های نور ، با سبز ملايم چشم نواز ، با نسيمی که بوی تو را داشت و موسيقی دل های بی تابمان را و گمراهمان کرد تا بی سرانجامی کاش نقطه را باور کرده بوديم و اينک باز همان جاده ست و باز همان راه بی سرانجام اما انگار در سرابی دور ، سايه ای نقطه وار ، سبزی راه را خاکستری کرده باور نداشتيمش پرسيدمت باورش کنيم گفتی بسپاريمش به دست باد کاش همان روز باورش کرده بوديم کاش زير رگبار آن انتظار نفس گير ، نشکسته بوديم کاش دل به دريا زده بوديم و نقطه را باور کرده بوديم و اينک تنها از آن جادهء بی سرانجام انتظاری سخت فرساينده به جای مانده و ديگر هيچ و هنوز نقطه هايی سرگردان ميان کثرت و وحدت ..... آيدا --- اسفند 81 |
Comments:
Post a Comment
|