Desire knows no bounds |
Thursday, March 27, 2003
هر چي سعي کرديم ، ديديم عمرا صبح زود پا نمي شيم بريم کوه ،اينه که ساعت ۱۲ شب رفتيم کوه نوردي .
اولش فقط دو تا ماشين بوديم ، آخرش شديم پنج تا . اولش قرار نبود قليون باشه ، بعد شد سه تا ! بعضي ها هم که زده بودن رو دست ۱۳۲۰ ! دو ساعت پياده روي با سه تا ماشين ، شيشه ها تا آخر پايين ، صورت ها همه قنديل بسته ، ich fur nur dich ، wanna be with you ، و خيابون ها و جاده هايي که توشون پرنده پر نمي زد . کوهنوردي که چه عرض کنم ، راه نوردي با يه دوجين خل و چل . همه هم تابع همون ضرب المثل که : از آن نترس که هاي و هوي دارد ... ! انگار ملت همه آب نمي بينن ، و گرنه هر کدوم در حد خودشون شناگرهاي ماهري هستن ! بالاخره نزديک هاي صبح آدم مجبوره برگرده خونه ، هر چند که يه عالمه خوش گذشته باشه . |
Comments:
Post a Comment
|