Desire knows no bounds |
Tuesday, March 11, 2003
دوست داشتن هايي هست به وسعت تمام زندگي .. يک حس خاص و عميق .. گمانم عمقش به ريشه دار بودنش ربط دارد .. شايد اين که عشق وسعت دارد ولي سطحي ست به خاطر رويش علف وارش در دل است .. سالها بايد گذشته باشد تا آن زلالي روح حاصل شود .. و بعد انسان را پر مي کند .. آن قدر که نبودن و بودن دوست يکسان مي شود .. در نفست جاري ست .. هميشه با توست .. يادش مثل بودنش عطر دارد .. و بودنش به همان شيريني خاطره است .. يکي شدن .. بي توقع .. بي درخواست .. با هم بودن براي لذت بخشيدن .. و لذت بخشيدن براي لذت بردن .. نه قرباني مي کند ، نه قرباني مي گيرد .. دونفر از ميان مي روند و تنها يک روح بر جا مي ماند .. و آن يک روح نگاه چشمان را معنا مي کند بي آنکه بخواهي سخني بگويي ..
همه چيز از بعد خارج مي شود .. زمان .. مکان .. جايي نياز نداري براي عشق ورزيدن .. و زماني نيست که بي لذت طي شود .. تا ابد جاري ست در دلت .. تا ابد ... مي ترسم ... اينهمه بي کران ... مي ترسم از تمام محبتها بي نيازم کند ... به گمانم .. نمي تواند تکرار پذير باشد .. يک بار اتفاق مي افتد .. وقتي براي هميشه ... ............................................... آنچه گفتم قاعدتا نمي توان در زير يوغ ازدواج به دستش آورد .. ازدواج و عشقش تنها يک عادت تلخ است .. آن قدر که به تلخي اين عادت خو مي گيريم .. گريزي نيست ... براي فرار از تنهايي بايد ازدواج کرد .. ازدواج تلخ ترين واقعيت زندگي ، بعد از مرگ است .. و شايد هر دوي اين تلخي ها يک وجه مشترک داشته باشند : اجباري نا گزير ... ............................................... مي داني ؟ به گمانم خوشبختم ... که در زندگي ام طعم آن دوست داشتن را حس کردم .. که آن لذت بي بديل را مي شناسم ... |
Comments:
Post a Comment
|