Desire knows no bounds |
Saturday, March 8, 2003
خيلی سال پيش ، همون اولايی که تازه سهراب خون شده بودم ، عاشق اون تيکهء " به سراغ من اگر می آييد ... " بودم . به مامان بابام می گفتم اگه من مردم ، رو سنگ قبرم اينو بنويسين ! بعد مصدق خون شدم و نظرم عوض شد ، بهشون گفتم اين يکی رو بنويسن : " وای باران باران ، شيشهء پنجره را باران شست ... " . بعد نوبت رسيد به شاملو ، باز پشيمون شدم و گفتم بنويسن : " بايد استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد ... " . يادمه يه بار بابام خيلی عصبانی شد . گفت اگه راست می گی خودت بشين يه متن بنويس که بهت بياد ! ... راستش اون موقع هر چقدر سعی کردم ، هيچی به ذهنم نرسيد . اما خوب در عين حال اصلا اصلا از اين متن ها و شعرهای کليشه ای که رو اين سنگ قبرا می نويسن هم خوشم نمياد .
غرض اينکه ، کسی يه متن خوب واسه سنگ قبر سراغ نداره ؟! |
Comments:
Post a Comment
|