Desire knows no bounds |
Monday, March 3, 2003
در باب تولد شنبه :
وقتی همه چی ظاهرا آرومه ، ولی تو دلت اندازهء بازار مسگرها شلوغ پلوغه ، وقتی گوشی نيست برای شنيدن ، وقتی حتی جايی نيست برای گفتن ، اون وقت بيرون رفتن با تيله ها تو يه روز فوق العاده سرد و آفتابی ، بدجور می چسبه . حتی اگه بازم فقط شنونده باشی . يه عالمه لحظه های آروم و پرتقالی که به بهانه های ساده ای خلق می شن : به بهانهء تولد صورتی ، به بهانهء توصيف فيلم شب های روشن و عشق اسطوره ای ، به بهانهء کشک و بادمجون پيش غذای موفتار با نون برشته ، به بهانهء خوندن " و تباهی آغاز يافت " ، " پس آنگاه زمين به سخن در آمد " شاملو ، به بهانهء کازابلانکای توی ماشين ، به بهانهء سياست های تاچر گونهء صورتی جلو در بتسا ، به بهانهء توالت های جام جم ، آفتابی که رو ميز وسط افتاده بود ، و آرامشی که همه مون رو ته نشين کرده بود . آرامشی که حتی راه رفتن بعد از يه قرن تو پايتخت هم به همش نزد . و باز هم طبق معمول هميشه آرامشی که به شهر کتاب آرين ختم شد . و در نهايت بازگشت با کوله باری پر و کيف پولی خالی ! پ . ن : بماند که وسط اين همه آرامش ، دچار بحران هويت هم شدم ! همه از هم تعريف می کردن ، مثلا اينکه قرمز يه خانوم کوچولوی تمام عياره که واقعا مثل اسمش می مونه . صورتی و پاييزی هر دو خانوم های گُلی هستن با افکار خانومانه و به شدت دوست داشتنی . آبی که ماهه و حرف نداره و حسابش جداست اصلا . اين آيدا هم که آيداست ديگه ، کاريش نمی شه کرد . محض رضای خدا يه صفت دلگرم کننده واسه دلخوشی من به کار نبردن ! اين آيدا يه زمانی اسم بود ، لااقل دو سه تا صفت به کار می رفت در موردش ، اما الان ديگه خودش شده يه صفت ! |
Comments:
Post a Comment
|