Desire knows no bounds |
Sunday, April 13, 2003
از وبلاگ دلتنگستان :
* ابتداي نامه اي از شب من به روز تو ، همان که پاياني ندارد : زماني هست براي رقصيدن ؛ زماني هست براي چرخيدن ؛ زماني هم براي برگشتن ، خسته شدن ، نشستن ، خنديدن . مردي هست براي تمام فصول . مردي هست براي يک ساعت . مردي هست اما براي يک لحظه ، بدون عرض ، بدون طول . بيا و کنارم بنشين . امشب مهمان من باش . ستاره ها را برايت در سفره ء سقف آسمان چيده ام . راستي شرمنده، فقط يک ماه داريم . اين ابرها را هم که روي ستاره ها کشيده ام بردار ، مي خواستم سرد نشوند ... ... ارزشي هست براي داشتن ؛ ارزشهايي هست براي نداشتن . اصلا مي داني چيست ؟ ارزش مال نداشته هاست . باغچه ، خانه ، اتاق ، عطر برنج تازه و آرزوي رها کردن و رفتن . ... از وقتي که مي تابي ، ستاره ها گم شده اند ، ولي سفره آسمان نوراني است . خوب يا بد ، نمي دانم ، کمي دلم تنگ است ، کمي هم گرسنه ام ... با ما به از اين باش . کمي آرام تر بتاب ... متن کامل . ××××× از وبلاگ کاپيتان هادوک : - حاج آقا ديگه خسته شدن . شما می رسونيشون ؟ - بله ، ولی چطوری اومدن ؟ - طی الارض کردن ديگه . - چرا الان نمی کنن ؟ - می گن دم سحر خطها شلوغه . |
Comments:
Post a Comment
|