Desire knows no bounds |
Tuesday, April 22, 2003
اومدم غر بزنم و برم .
اما قبلش دو تا چيز : يکی اينکه اين دو تا تصوير رو حتما ببينين ، حرف ندارن . و ديگه اينکه امروز يه خرس ِ طفلکی ِ وصله دار عيدی گرفتم که تو يه شيشه گير افتاده و کلی خوشگله . ناهار رو هم با يه موجودی که متاسفانه دلم براش يه عالمه تنگ شده بود و يه موجود ديگه که دوباره دستش خورده بود رو دکمهء " آف " خوردم ، کلی دوتايی خنديديم ، تکرار می کنم : دوتايی ! غذامم خيلی خوشمزه بود و کاپوچينوی يه ليتری بعدش هم همينجور . هوا هم که بارونی توپ . بعدشم که طبق معمول رفتيم شهر کتاب که به قول آذر من کارت حضور غياب بزنم و اسمارتيز خورديم . خلاصه يعنی اينکه چسبيد يه عالمه . ××××× و اما مشروح غرغر هايی که اين چند وقته گير کرده بودن : هر آدمی يه وقتايی به سکوت مطلق احتياج داره . نه می خواد به کسی گوش بده ، نه با کسی حرف بزنه . حتی احتياج به فهميده شدن هم نداره ، فقط سکوت . اين روزا برای من از اين جنسه . دلم می خواد تمام روز رو بی کلام بگذرونم . اصولا نقطه جوش من بالاست ، خيلی زياد . اما اين روزا آستانهء تحريک پذيريم به شدت اومده پايين . با کوچکترين چيزی کلافه می شم ، بی حوصله می شم . کافيه يکی بدون اينکه کار مهم داشته باشه بياد حال و احوال کنه و بگه " چه خبر " ، اين عبارت از اساس عصبيم می کنه . دلم می خواد ديده نشم ، نرم بيرون ، حرف نزنم ، حرف نشنوم ، به عبارتی کسی کاری به کارم نداشته باشه . تازه نه غصه دارم ، نه زانوی غم به بغل گوشهء ديوار نشسته م ، نه چراغا رو خاموش می کنم و زير پتو داريوش گوش می دم ، نه ، هيچکدوم از اين تيريپ های افسردگی رو ندارم ، فقط اينکه حوصلهء آدما رو ندارم . اما اينکه اطرافيانم هی بخوان برام نسخه بپيچن و هر کدوم به يه شکلی سرحالم بيارن ، ديوونه م می کنه . يادمه دو سال پيش يه اتفاقی برام افتاده بود که به شدت سيستمم رو ريخته بود به هم ، يه چيزی تو مايهء حالی که همين روزا دارم . يه روز خرس مهربون گفت بيا اينجا . عصبانی شدم از اينکه چطور امکان داره اين آدم هم حال منو نفهمه و بخواد مثل بقيه به قول خودشون دلداريم بده يا حال و هوام رو عوض کنه ، خودم رو آماده کرده بودم که وقتی رسيدم اونجا ، با سر و صدا بترکم . اما اون روز عصر ، تو يه هوای نيمه ابری خنک ، يه چيزی حدود پنج شيش ساعت فقط در امتداد رودخونه راه رفتيم . بدون يک کلمه حرف ، بدون يک کلمه همدردی ، بدون يک سوال . اون جرقه که با يک کلمه می تونست همه چيز رو منفجر کنه ، هرگز زده نشد . تو اون ساعت ها من فقط به حضور يه آدم احتياج داشتم ، نه برای شنيدن يا شنيده شدن ، فقط برای بودن . برای اينکه بدون کلام ساعت ها و ساعت ها باهاش راه بری و خالی بشی ، بی حرف ، بی تسلا ، بی درد و دل . يادمه در طول اون همه راه ، حتی يک بار هم سعی نکرد دستمو بگيره ، می دونست از اينکه بخوام تو اون لحظات ضعف نشون بدم يا به کسی تکيه بدم ، بَدَم مياد . و يادمه چقدر اين کارش روم تاثير گذاشت . اون شب وقتی برگشتم خونه ، احساس می کردم بهترين گفتگوی عمرم رو داشته م . حس می کردم هر چی تو دلم بوده ريخته م بيرون و خالی خاليم . سبک سبک . تنها چيزی که آرومم کرد ، يه سکوت بود . سکوتی که به بهانهء همدردی شکسته نشد . اين چيزيه که الان بهش نياز دارم . انگار که دلت بخواد با يه آدم ساکت بری کوه ، با کسی که مجبور نباشی برای سکوتت بهش توضيح بدی ، مجبور نباشی الکی آسمون ريسمون سر هم کنی تا خالی سکوت رو پر کنی . بابا والا به خدا سکوت هميشه هم بد نيست ، يه وقتايی خيلی هم لازمه . اما نه سکوت مصنوعی . و اين يعنی اينکه ساکت بودن هم يه هنره ، هنری به اندازهء سرگرم کننده بودن ، و کار هر کسی هم نيست . پ. ن : آها راستی ، فعلا تو دنيا از هيچی به اندازهء " حساب پس دادن و واسه هر کاری و هر رفتاری به آدما توضيح دادن " بدم نمياد ! |
Comments:
Post a Comment
|