Desire knows no bounds |
Sunday, April 20, 2003
اگه گفتين اين ÷ علامت چيه
معاشقهء : با - عقايدش در باب غريزه هرروز وحشتناک تر می شد . می گفت گرسنگی را با لذت فرو می نشانيم چون چيزی به نام مزه خرمان می کند . تشنگی را هم . در آخرين تلفنش به زنش گفت يک طرح دارد که خدا را غافلگير می کند . زن پرسيده بود چه طرحی عزيزم ؟ گفته بود : اگر همه ی مردم دنيا خود کشی کنند و کسی جر نزند همه چيز روشن می شود . گاهی حتی وقتی می شنيد کسی در جادهء منتهی به شهری سر به نيست شده ، خواندن اسم آن شهر روی آن تابلو واهمه به دلش می انداخت . گاهی فکر می کرد قسمتی از ازدست رفتن آدم ها مربوط به راه اشتباهی ست که آن تابلو نشان می داده است . روزی که خبر آوردند پسرش در يک پيچ خطرناک با يک هجده چرخ سينه به سينه شده و هيچ کاری نتوانسته بکند ، به غايت خبر فکر نکرد ، به جاده فکر کرد ، و اين که مرگ ِ اين طوری در لحظهء آخر خيلی چيزها ياد ِ آدم می دهد . وقتی روی يکی از تابلوها ديد که نوشته قبرستان ، فکر کرد کاشکی گفته بود به زنش که توی آن جا خاکش نکنند . کاشکی می گفت سر ِ يکی از پيچ های جاده ، در يک جايی که بشود تصميم آدم ها را در آخرين لحظه ها نگاه کرد ، خاکش کنند . گل محمدی اگر هم خار داده برای دست ِ من و تو داده که تجاوز بلديم ، و الّا تيزی ِ آن برای مورچه و مگس و کرم و اين چيزها که بُرّنده نيست . کاری ، باری ؟ نيس ، نداريم . ای کاش کيلومترشمار داشتيم . به من بود اختراعش می کردم . کيلومترشماری که به پای دو همپا بسته می شد و گزکردن های شان را ثبت می کرد . آخر آدم اگر در همراهش آرامشی احساس نکند با او گز نمی کند . دوست را من يکی هميشه با قدم زدن پيدا کرده ام . دوست . کسی که تو را مثل خودت دوست می دارد و تو او را مثل خودش . نه ؟ ولی دست های آدم ها خيلی چيزها می گويد مثل برگ درخت . می دانست دست هايش را چقدر دوست دارم ؟ « ماه مستقيم رفت » --- « علی صمدپور » |
Comments:
Post a Comment
|