Desire knows no bounds |
Tuesday, April 29, 2003
دهانت را می بويند ، مبادا گفته باشی دوستت دارم ...
هميشه از اسم خودمون هم ترسوندنمون . کاری کردن که فقط و فقط زير ماسک و نقاب احساس راحتی کنيم . تازه اونم هميشه با سايهء اضطرابی که دنبالمون بوده . ترس از اينکه مبادا ناغافل نقابه بره کنار ، يا صورتکه بيفته . ترس از اينکه برای بودنمون مجازات بشيم ، برای " خودمون بودن " . مدرسه که می رفتم - دوران دبستان و راهنمايی - خيلی وقتا مامانم انشاهامو برام می نوشت . قلم خيلی خوبی داشت . هميشه هم بالاترين نمره مدرسه رو می گرفتم . نوشته هام تو منطقه اول می شد . نوشته هاشو خيلی دوست داشتم . به خصوص وقتی تو اون دفترای بزرگ جلد چرمی می نوشت . بعدترها نوشتن به من هم سرايت کرد . البته بيشتر مجذوب دفترهای بزرگ جلد چرمی بودم تا خود نوشتن ! مامان هنوز عاشق خوندن بود . کتاب و مجله و نوشته های ديگه . گهگاه يه نگاهی هم به دفترهای من مينداخت . من هم کم کم دبيرستانی شده بودم و معتاد نوشتن . اوايل از خونده شدن نوشته هام ، اونم توسط مامان که در مقياس اون زمان من خودش يه پا نويسنده بود ، کلی ذوق زده می شدم . اما کم کم سوال ها شروع شد . تا جايی که ديدم انگار قصه های پشت نوشته ها ، پر رنگ تر از خود اونا شده . که انگار هر کدوم بهانه ای هستن برای يک رشته سوال و جواب ، برای يه عالمه حدس و گمان و کشف ، ... . هنوز نوشتن رو دوست داشتم . دوست نداشتم دفترهام رو قايم کنم ، اما ديگه توشون راحت نبودم . تو برنامه های مدرسه ، ديالوگ های طنز شوخی با معلم ها رو من می نوشتم . تا زمانی که نويسندهء برنامه ها ناشناس بود ، همه کلی تعريف و تمجيد می کردن . اما نوشته ها که اسم دار شد ، هر جمله ای کلی تفسير و تعبير جديد پيدا کرد . منهم از ترس نمرهء انضباط و تعليمات دينی و ... ، ديگه ننوشتم . بعدها ياد گرفتم بنويسم ، اما بی نام . اگه مامان می پرسيد اينو کی نوشته ، می گفتم يه جا خوندم خوشم اومد ، نوشتمش اينجا . اگه نوشته ای تو روزنامه ديواری مدرسه جلب توجه می کرد ، می گفتيم از مجلات ديگه کپی ش کرديم . اينجوری راحت بوديم . کسی بهمون گير نمی داد . کسی برای راحت حرف زدن ، مؤاخذه مون نمی کرد . برای همه مهم اين بود که اون حرف ِ زده شده ، حرف ما نباشه . حرف مايی که در منطقهء تحت حفاظت اونا زندگی می کرديم . کم کم ياد گرفتيم قايم موشک بازی کنيم . ياد گرفتيم برای اينکه امنيت داشته باشيم ، اسممون رو از زير هر عقيده ای پاک کنيم . خونده شدنشون مهم نبود ، مهم اين بود که ما اونجوری فکر نکنيم ، به همين سادگی . يادمون دادن هيچ وقت نقابه رو جلوی هر کسی کنار نزنيم . هيچ وقت با خيال راحت ، بلند فکر نکنيم . هيچ وقت به نگاه های غريبه اعتماد نکنيم . هيچ وقت اسم ننويسيم . هيچ وقت امضا نکنيم . |
Comments:
Post a Comment
|