Desire knows no bounds |
Thursday, April 24, 2003
و خدای بانوی چراغ به دست را آفريد !
يه پارک قيطريه پُر از لاله های رنگی و بنفشه های سرحال با يه هوای خنک و دلچسب و آفتابی ... يه غذای چينی خيلی خوشمزه با آدمی که خودشو کشت تا با هاشی ( چوبی که ژاپنيها باهاش غذا می خورن ) غذا بخوره ، يه ربع طول کشيد تا يه لقمه بخوره ، آخرشم به چنگال پناه آورد ... يه بازارچه با يه خرمگس تصادفی که می خواست به هر قيمتی دات کام های باد کرده ش رو آب کنه ... راز نو عليزاده و مولوی با صدای شاملو ... يه درکه با گوجه سبز و آلوچه های آلوده ، بد غذا ترين آدم دنيا که با گوجه اصولا مشکل داره ، حالا چه فرنگی باشه چه سبز ، قليون هايی که خانوما اجازهء کشيدنشون رو ندارن ( ! ) و مقاديری پياده روی که بنا به دلايل امنيتی حق نداشت به کوهنوردی تبديل شه ! ... بعد از يه قرن توفان ، يه روز آروم که عقربه هاش با سرعت لاک پشت حرکت کنن و دلت واسه هيچی شور نزنه کلی می چسبه . ... سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر ، هیچ مگو |
Comments:
Post a Comment
|