Desire knows no bounds |
Tuesday, April 8, 2003
تا حالا در تمام عمرم ، اين جوری شوکه نشده بودم .
تا حالا نشده بود يه اتفاق اينقدر برام غير منتظره باشه . تا حالا از نزديک لمس نکرده بودم يه شوخی چندش آور به چه سادگی ممکنه تبديل به واقعيت بشه . اصلا ممکنه از اساس همهء اين سالها شوخی ای در کار نبوده باشه . چقدر تفسير تمام حرفاش برام عوض شد . حالا که فکر می کنم ، می بينم تا حالا ده ها بار از زبون خودش شنيده بودم . اما يک ثانيه هم به مغزم خطور نکرده بود که ممکنه چيزی جز يه شوخی باشه . اونم شوخی ای که حتی حاضر نبودم بهش بخندم . برای اولين بار تو عمرم ديدم چه جوری تمام حس های قبليت می تونه با يه خبر به کلی چندش آور بشه . چه جوری حس خفگی بهت دست می ده و يک کلمه هم نمی تونی حرف بزنی . چه جوری از ته دل آرزو می کنی چشماتو باز کنی و ببينی همه ش يه کابوس بوده . دارم می ترکم ... هنوز نمی تونم باور کنم ... اصلا نبايد بهش فکر کنم ... فقط تمام وجودم پره از حس چندش آوری که تا همين پريروز برام عزيز و دوست داشتنی بود . حتی پريروز هم نه ، ديروز ... بهم ثابت شد تمام بدبينی هام بيخود نبود ... بهم ثابت شد انگار اين يه اصل متعفن گريز ناپذيره ، فقط شرايط وقوعش باعث تفاوت آدما می شه ... اما اگه اتفاقی بيفته ، کوچکترين اتفاقی ... خودم می کشمش . لعنت به اين زندگی تخمی . پَست پست پست ... |
Comments:
Post a Comment
|