Desire knows no bounds |
Tuesday, April 1, 2003
دومين برف امسال . اوليش تو جادهء ابر بود و دوميش همين جا ، از صبح داره برف ميباره . از اون برفاي درشت خيس . همه درخت ها و کوه روبرومون يک دست پوشيده شدن از برف سفيد . فکر کنم امشب تو جاده سيل ببرتمون !
***** اين دو روز آخر از شدت بيکاري و سرما همش خوابيم . البته گاهي بيدار مي شيم ، کمي استراحت مي کنيم ، دوباره مي خوابيم . ***** خريد کردن يکي از لذت بخش ترين کاراي زندگيه ، بخصوص وقتي هيچ کار ديگه اي براي انجام دادن وجود نداشته باشه . در درجهء اول خريد کتاب ، بعد خريد لوازم آرايش ! ***** بعد از دو روز که تمام خونه رو دنبال ساعت سواچ نازنينم زير و رو کرديم ،کشف کرديم که مامان بزرگ عزيز ساعت رو انداختن تو سطل لگوهاي دخترخاله هام ! با اين توضيح که اول خواسته بده به کارگرش که ببره واسه بچه ش ،اما حس کرده زشته يه ساعت پلاستيکي حداکثر دويست تومني که احتمالا از توي تخم مرغ شانسي در اومده رو بده به اون ، واسه همين انداخته قاطي اسباب بازي بچه ها ! |
Comments:
Post a Comment
|