Desire knows no bounds |
Saturday, April 26, 2003
هر بار که باهاش صحبت می کنم ، اون زهری که ته کلامش هست دلم رو می لرزونه . اون آرامش آميخته با تمسخرش ، حتی از اون مسافت دور هم حس می شه . می دونم که آرامش قبل از توفانه . و می دونم که اگه توفان بياد ، بدترين موقع ممکن مياد ، زمانی که من نيستم تا عکس العملی در مقابلش نشون بدم . ويزا به اين وقت نشناسی نديده بودم تا حالا ! می مرد يا يه خورده زودتر ميومد ، يا يه خورده ديرتر ؟!
|
Comments:
Post a Comment
|