Desire knows no bounds |
Saturday, May 3, 2003
انگشتان کشيده اش به نرمی روی کليدها می لغزند
نوای جادويی ، سکوت نيمه تاريک خانه را پر کرده و تو آرزو می کنی ای کاش اين نوا هرگز فرودی نداشت اين موج سيال جاری در فضا هيچ گاه تمام نمی شد و سکوت نيمه تاريک خانه هيچگاه دوباره مجال حضور نمی يافت . ××××× محکومی به رفتن ... عدالت معنايی ندارد ... مدت هاست اين کلمه را ترک کرده ای ... داشتنش هيچ گاه منصفانه نبوده ... لااقل برای تو نبوده .... عدالت ! ... تنها رد زهرخندی تلخ روی صورت بی رنگت می ماند ، خلاص . محکومی به رفتن ... گاهی ناگزير ها را گريزی نيست ... آنچه تلخ است و خراشت می دهد ، خراب کردن پل هاست ... پل يعنی که اميد ... اميد به بازگشت ... اميد به کورسوی نوری ، گيرم در انتهای سياهی دالانی بی پايان ... پل يعنی که هميشه راهی هست . و خراب می کنی تا يکی يکی ويرانی تنها راه های به جا مانده را به سوگ بنشينی ... تا کنده شوی از اندک بندهای به جا مانده ... تا معلق شوی در همان خاکستری بی پايان ... همان خاکستری که نامش را تقدير گذاشتند .... تقدير شوم محتوم گريزناپذير . چه خواهد شد؟ ... نمی دانی ... تاب خواهی آورد ؟ ... نمی دانی ... می روی تا بازنگردی ؟ ... نمی دانی ... بازخواهی گشت ؟ ... نمی دانی . غوطه وری در انتظار ، انتظاری يک ساله شايد ... انتظاری فرساينده که لبخندت را گرفت ... که نگاهت را سرگردان کرد روی سنگفرش خيابان ها ... پشت شيشه های هميشه بسته ... پشت درهای نيمه باز . غوطه وری در اندوه ويرانه های به جا مانده ... تک به تک خرابشان کردی ، با همين دستان سرد و بی رنگ و تنها . و اين بار ، تنها چشم انداز مقابلت ، همان خاکستری ست ... چند سال گذشته ؟ ... سه سال ، چهار سال ؟ ... باز همان رنگ خنثی و نيمه تاريک ... اين بار را تاب خواهی آورد ؟ |
Comments:
Post a Comment
|