Desire knows no bounds |
Monday, May 26, 2003
بالاخره من نفهميدم
آبروی مادرم کی از رفتن باز می ماند ؟ آخر هر کاری که می کنم می گويد باز آبرويم رفت ! --------------- بعضی وقت ها بزرگ شدن ما قدری ناگوار است . از زمانی که شمع های بيشتری را خاموش کردم بيشتر به زندگی نزديک شدم آنقدر که ديگر در دفترهای مشقم بابا آب نمی دهد ! --------------- رفتی و نماندی . ايکاش ، در دل نيز چنين بودی ... " نقطه چين ... نهال حيدری " |
Comments:
Post a Comment
|