Desire knows no bounds |
Wednesday, May 7, 2003
آزارم نداده ای ،
فقط در انتظارم گذاشته ای . ... زمانی که قلب من باز ايستاد و تن من يخ شد ، می دانستم که می آئی . ... رنجی نبردم ، عشق من ، تنها انتظارت را کشيدم . ... من در انتظارت بودم . از گشتن در پی تو رنج نبردم ، می دانستم که می آئی ، با همان چشمان ، همان دست ها و همان دهان ، اما با قلبی ديگر ، که در سپيده دمان کنار من بود گوئی همواره همان جا بوده تا برای هميشه با من گام بردارد . " پابلو نرودا " می دونی ... دلم می خواست تا يه سال نشده ، تا اينهمه نشده ، تا اينقدر دير نشده ، اينو برات می نوشتم ... اما داره يه سال می شه ، اينهمه شده ، و اينقدر دير ... و تازه تر اينکه می دونم هيچ وقت نميای اينجا ، هيچ وقت نمی خونيشون ... هيچ وقت ِ هيچ وقت ... يه وقتايی ، يه جاهايی ، يه چيزايی خيلی خيلی دير می شن ... و تو هيچ وقت نخواهی دونست چرا و چقدر . |
Comments:
Post a Comment
|