Desire knows no bounds |
Wednesday, May 7, 2003
از وبلاگ دلتنگستان :
... تو مي گويي اگر آزادي فردي را از من بگيرند ، تمام حرفهاي قلنبه سلمبه ام را مي بوسم و مي گذارم کنار ... تو مي گويي من يادم رفته است که وقتي که آنجا بوديم تمام فکر و ذکرمان اين بود که برويم جايي که خنديدن جرم نيست ... مي دانم که حرفهاي کتابي مرا مسخره مي کني ، ولي زندگي « حرکت » به سوي هدف است ، و نه لزوما « رسيدن » به آن ، و من اينجا خودم را در حرکت نمي بينم ... تو مي گويي حالا گيرم که برگشتي . حاضري به خاطر حرف زدن به زندان بروي ؟ ... من مي گويم اگر جايي خنديدن جرم است ، لبخند يعني تفنگ . اگر جايي خوش گذراندن گناه است ، تفريح يعني مبارزه ... من مي گويم حالا که من باغ را ديده ام ، مي خواهم به باغچهء خودم برگردم ، شايد يک روز ياغچهء خانهء ما هم درخت سيب داشت ... تو مي گويي من فقط يک بار زنده ام ، و بايد قدرش را بدانم . من مي گويم من فقط يک بار زنده ام ، و مي خواهم بين بودنم و نبودنم تفاوتي ايجاد کنم ، در کوچکترين گوشهء يک کلبهء تاريک که دوستش دارم ، و به آن مي گوييم « خانه » . متن کامل . |
Comments:
Post a Comment
|