Desire knows no bounds |
Monday, August 11, 2003
دوباره يه موج گنده اومد و خونه ای رو که ساخته بودم با خودش برد ... تا من باشم که مثل احمقا هر بار لب ساحل ، قصر شنی نسازم .
اين بار کلی سعی کرده بودم که همه چی مرتب باشه ، عادی و طبيعی . اما بازم نشد . يعنی ديگه اون قدر ظرفيتم اومده پايين که با کوچک ترين جرقه ای منفجر می شم . هی اون وسطا سعی کردم به روی خودم نيارم . يه گوشم در باشه و يه گوشم دروازه . اما بازم نشد . کمتر آدمی تونسته منو تا اين حد به مرز جنون برسونه از عصبانيت . اين بار خيلی چيزا خراب شد . خراب ِ خراب . حتا يادآوری ِ چيزايی که اون شب شنيدم هم دوباره تنم رو می لرزونه . احمقانه تر اين که با اون همه ادعا و کيلو کيلو حرفای دهن پر کن ، همه رو گوش دادم و هيچ کاری هم نکردم . يعنی راستش اين بار ديگه توی بن بست بودم . نمی تونستم تکون بخورم . و خوب برای همه بهتر بود که من خفه شم و اوضاع رو از اينی که هست بدتر نکنم . فقط دوباره و چند باره و هزارباره از زن بودن ، اونم توی اين مملکت گل و بلبل بيزارم . از اين که به کوچکترين بهانه ای همه چی رو ببرن زير سوال . همه چی رو به لجن بکشن . اونم فقط به اين دليل که تو چارچوب های خودت رو داری و اونا خط کشی های خودشون رو . و اين مرزبندی ها با هم منطبق نيست . تو اونی نيستی که دلشون می خواد ، که آرزو داشتن . تو بن بست گير کردن حس بديه . نه راه پس داری و نه راه پيش . هيشکی هم نمی تونه دستتو بگيره و از توی اون چاه لعنتی بکشتت بيرون . بازم مثل هميشه تو سخت ترين شرايط ، تنهای تنهايی . نه پدر و مادری ، نه خواهر و برادری . و نه حتا دوستی . هيشکی نمی تونه کمکت کنه . می دونی که بازم خودتی و خودت . و اين بار که خودتم کم آوردی ، برای اولين بار به شدت احساس درموندگی می کنی . خيلی وحشتناکه اين احساس استيصال . و دقيقا همون وقته که می فهمی چقدر ناتوانی ، و گاهی وقتا چقدر همه چی غير منصفانه ست . فکر کنم ديگه بيشتر از اين نبايد جلوی ديگران اونی باشم که هستم . کاری نداره که . وانمود می کنم اونی شده م که می خوان . وقتی بعد يه قرن هنوز زبون هم رو نمی فهميم و خودشون دلشون می خواد جلوشون فيلم بازی کنم ، خيالی نيست . تا حالا سعی می کردم خرشون نکنم ، اما حالا که خودشون می خوان ، چشم ! منم بازی مو خوب بلدم . مرداد لعنتی ! |
Comments:
Post a Comment
|