Desire knows no bounds




Saturday, August 2, 2003

يه جوالدوز به خودم ...



دنيای درونيم بزرگ شده .. خيلی بزرگ .. و اين ، انرژی زيادی از آدم می گيره .

يه زمانی بود که همين دنيا از ويرانی که دچارش بودم نجاتم داد . کمکم کرد بتونم بار بيرون رو به دوش بکشم . کمک کرد نگاه تيره م دوباره پرتقالی بشه . بازگشتم رو مديون همين دنيای شخصی ِ شخصی ِ شخصی م هستم .

اما حالا می بينم که سطح انرژی م به شدت پايين اومده . و علنا در مقابله با وقايع بيرونی کم ميارم .. يه زمانی - يه زمان نه چندان دور - اين دنيا پر بود از آدما ، آدمای مختلف . اما کم کم کيسه هه سوراخ شد . آدما يواش يواش افتادن بيرون . حالا ديگه خيلی سبک شده ، خيلی .. اين هم يه جورايی بَده ، هم خوب .. بَده چون يه وقتايی دلت که تنگ می شه ، می ترسی .. و بيشتر خوبه ، چون ذهنت آزادتر می شه ، آروم تری ، حس می کنی بيشتر خودتی .

مدتيه خاليم .. خالی ِ خالی .. و انعکاس اين خلأ داره گيجم می کنه . از دست و پا زدن تو اين جزيرهء سرگردونی خسته شدم . زندگی ِ باری به هر جهت دلمو زده .. خيلی اومدم رو سطح .. از ذهنيات قبليم فاصله گرفتم .. اما اين فاصله نيست که آزارم می ده .. اون چيزی که آزار دهنده ست همين قشر نازک و شکننده ايه که الان روشم .. که مدتيه آلوده ش شدم .. و می دونم اون قدر محکم نيست که بتونه نگهم داره .. تعلق ، آدمو نگه می داره .. بندی می شه برای بودن و موندن .. تعلق ها که از بين برن ، رها می شی تو خلأ . و ديگه هيچ جاذبه ای روت اثر نمی داره .



يه مدت آدمای دور و برم به شدت دلم رو زده بودن . باهاشون احساس بيگانگی می کردم . متعلق به جامعه ای بودم که تعلقی بهش نداشتم . نگاه کليشه ای شون به آدم ها ، به رويداد ها ، و به قرار داد ها حالمو به هم می زد .. پشت هر نگاهی منتظر يه تقاضا بودم ، منتظر يه معامله .. دلم فضای بی رنگ می خواست ، بی زرق و برق ، بی تجمل . دلم آدم های صاف می خواست ، آدم های شفاف ، تيله ای . آدم هايی که پشت هر نگاهشون تفسيری يا تمنايی نباشه . آدم هايی که من رو فارغ از محاسبات و مناسبات ظاهری ببينن ، بفهمن ، بخوان .. درست زمانی که نا اميد شده بودم ، خرس مهربون رو پيدا کردم .. کمی بعد تر ، تيله ها رو .. و باز روی نارنجی زندگی برام پررنگ شد .. تجربهء يه عالمه لحظه های کوچيک ، شيرين و اصيل ، بدبينی م رو کم رنگ کرد . اون قدر که خيلی از سيم خاردارهام رو گذاشتم کنار . گاردم رو نسبت به آدم ها باز کردم . و شروع کردم به دوباره دوست داشتن زندگی . به دوباره دوست داشتن آدما .. در لحظه زندگی کردن . فارغ از گذشته ای که روی دوشت سنگينی می کنه . و فارغ تر از آينده ای که می ترسوندت .. سبک شده بودم يه عالمه ..

همين آخرترها بود که زندگی وبلاگی هم قاطی روزهام شد .. چيزی که از روز اول تو روابط وبلاگی برام جذاب بود ، نگاه و قضاوت آدما بود . نگاهی که تا مدتی طولانی فارغ از من ِ فيزيکی بود . با آدمايی آشنا شدم که شايد هيچ وقت در زندگی واقعيم امکان برخورد باهاشون برام پيش نميومد . آدم هايی که برام تازگی داشتن . با آدمای قبلی زندگيم به شدت متفاوت بودن . آدمايی که قبل از ظاهرشون ، بخشی از درونشون رو ديده بودم . با آدمايی که من رو فقط بر اساس چند نوشته می شناختن . و بی اونکه چيزی از من ِ بيرونی بدونن ، ذهنيات درونيم رو خونده بوندن .. تفاوت بين اين دو گروه خيلی زياد بود . در واقع هيچ سنخيت و تناسبی با هم نداشتن . و من جذب گروه دوم شدم .. تا زمانی که زندگی وبلاگی متعلق به دنيای وبلاگ بود ، مشکلی نبود . اما کم کم همه چی قاطی شد . بالانس برقرار کردن بين زندگی روزمره با ارتباط های جديدم کار ساده ای نبود . فضاها به شدت متفاوت بود . و هر کدوم ازدو گروه به چيزهايی حساس بودن که برای من در گروه ديگه حل شده و عادی بود . در همين فراز و نشيب ها به واقعياتی رسيدم که قبلا بهشون اعتقادی نداشتم . مهم ترينشون فاصله بود . تجربه هايی که در عمل برام پيش اومد ، فاصله رو بيش از هر چيز ديگه ای به رخم کشيد . و شايد سنگين ترين بخش اين تجربه بود . اما بهترين بخش ماجرا هنوز هم به قوت خودش باقيه . داشتن آدمای باارزشی که حتا نديدنشون هم نمی تونه چيزی از دوست داشتنشون کم کنه . و خوب طبيعتا تاثير موندگاری که وجودشون روی ذهن آدم می ذاره .



اما باز به جايی رسيدم که قبل تر ها هم حس کرده بودم . حس غريبه گی . حس رها شدن در سطح . حس دور شدن از عمق . فاصله خيلی ناچيزه از " تعلق " تا " تعليق " . کافيه متعلق نباشی تا معلق شی . تا تاب بخوری در فضای خالی ای که رو به هيچ سمتی نيست . اول اين تاب خوردن رو با سبکی اشتباه می گيری . برات لذت بخشه . اما چون جهت نداره ، به زودی سرت گيج می ره . آشفته می شی . و اين آشفتگی کم کم می رسوندت به درماندگی .

چاره ش سخت نيست . دور هم نيست . دست کسی هم نيست . چاره ش توی خودمه . کافيه کمی از دنيای درونيم خارج بشم و برگردم تو خودم . از سطح برم تو عمق . کمی با خودم جهت دار برخورد کنم . مطمئنا از موج های سطح که دور بشم ، به عمق که برسم ، آروم می شم . آرامشم رو که به دست بيارم ، ديگه محيط به راحتی آشفته م نمی کنه . اون وقته که می تونم برگردم به دنيای بيرونی ، اما اين بار با يه دنيای درونی کوچيک . کوچيک تا آخرين حد ممکن .

اين بار اون آرامشی رو که دنبالشم ، بايد در خودم پيدا کنم ، نه جای ديگه .

نمی دونم چرا حس می کنم برای شروع احتياج دارم نماز بخونم . دلم کمی فضای غير مادی می خواد . غير وابسته . شايد حتا دوباره تی ام رو شروع کنم .. بايد بيشتر کتاب بخونم . و هدف دار تر . احتمالا از کتاب هايی شروع می کنم که هميشه تو در موردشون صحبت می کردی . که هميشه فکر می کردم خوندنشون برام خيلی سخته . همون جلد مشکی ها .. بايد کمی هم گم بشم . کمی بی انتظار تر . کمی تنها تر .. انتظار ، وابستگی مياره . توقع مياره .

ياد حرف های بچه جنوب شهر ميفتم ، درست هفتهء پيش . وقتی بهش گفتم : چرا برای رفتنت قانون می ذاری ؟ هر کاری رو که فکر می کنی درسته بکن ، ولی لااقل قانون نذار . گفت : انتظار کشيدن سخته . مخصوصا اگه بی قانون باشه . اگه قانون نذاری که " با من تماس نگير ، ميل نزن ، آف لاين نذار " ، هميشه يه احتمال رو باز گذاشتی برای اميدوار بودن . با اين که رفتی و نيستی ، اما اين حق رو از ديگران نگرفتی ، پس به خودت حق می دی که منتظر باشی ، که متوقع باشی ، که دلگير بشی . و اين سخته ، خيلی سخت . اما قانون که باشه ، با قولی که می گيری خيالت آسوده می شه که ديگه تخلفی در کار نيست . که قانونت اجرا می شه . که اجرا که بشه ، ديگه انتظاری در کار نيست . که توقعی نيست . که دل گيری نيست . ديگه مطمئنی که هيچ چيز نيست . اين جوری چيزی به دست نمياد ، اما لا اقل چيزی هم خراب نمی شه ...

حرفاش تلخ بود ، اما حقيقت بود . لااقل همين تازگی ها خودم با گوشت و پوست تجربه ش کرده بودم . هر چند که هنوزم نمی دونم منتظر بودن سخت تره يا منتظر نبودن .

به هر حال مطمئنا کمی دوری از چيزهايی که بهشون وابسته م ، بهم اين فرصت رو می ده که لااقل با خودم رو راست بشم . و اين برام لازمه !

خلاصه که شروع می کنم درست بشم و با اين زندگی هه کنار بيام ... از همين امروز .

به قول شاهين :

زندگي را مي توان رها کرد، مي توان مشکل کرد و يا مي توان آسان گرفت ؛ دوست داري با خودت آشتي کني و زندگي را به دست بگيري و وقتي سوارش شدي رهايش کني که حالا هر جايي مي خواهد برود و تو را هم با خود ببرد . دوست نداري اجازه دهي زندگي سوارت بشود و رهايت کند تا زير بارش زجر بکشي . تصميم مي گيري تا وقتي که سوار هستي همه چيز را ساده و آسان بگيري و هر وقت زندگي را ديدي که رم کرده است و نزديک است سوارت شود کمي افسارش را سخت تر بکشي و محکم همان بالا بنشيني و وقتي که آرام شد باز رهايش کني که تا خود افق تو را با خود ببرد ، شايد قبل از غروب به خورشيد برسي .



Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025