Desire knows no bounds |
Saturday, August 16, 2003
يه کتاب از شيوا ارسطويی خوندم به نام ِ آمده بودم با دخترم چای بخورم . هفت داستان کوتاه داره که از بين اون ها قصهء اولش که هم نام کتابه برام جالب بود . تا حالا زندگی يک زن رو از اين زاويه نگاه نکرده بودم . و جالب تر از اون زاويهء برعکسش بود ، اون تصويره دوباره اومد تو ذهنم .. هوووم .. اينجا همون جايی بود که چند وقت پيش براش دنبال يه منتقد بی طرف می گشتم .. قصه ساده ست .. اما زاويهء ديد مهمه .. و مهم تر از اون تصويريه که از يه قصهء تکراری در شرايط مختلف تو ذهن آدما شکل می گيره .. پيام ، يادته بهت چی می گفتم ؟ .. شايد اون موقع يه جورايی می خواستم نظرت رو در مورد اين قصه بدونم .. شايد البته !
|
Comments:
Post a Comment
|