Desire knows no bounds |
Tuesday, September 30, 2003
به اين نتيجه رسيدم که واشر سر سيلندر سوزوندن خيلی بهتر از اينه که وسط بيابون پنچر بشی ، زاپاست هم پنچرتر باشه و دستت به هيچ جا بند نباشه !
*** با وجودی که دارم با يه مشت جونور سر و کله می زنم و يه جورايی کلی انرژی تلف می کنم ، اما با اوضاع جديد خوب کنار ميام . کلی روزمره شدم . يه روزمرهء خالی که تقريبا هيچ کار مفيدی جز خوردن و خوابيدن انجام نمی ده . اولا فکر می کردم سخته ، بعد ديدم نه ، همچينم سخت نيست . وقتی بهانه ای نداشته باشی ، خود به خود وا می دی و به حل شدن تو روزمرگی عادت می کنی . کم کم دوباره دارم يه جاهايی نقش همون فرشتهء مهربون رو بازی می کنم . حالا که قراره همين جوری بگذره ، بذار لااقل به بقيه خوش بگذره . *** دلم برای معجزه م تنگ شده . خيلی وقته بهش فکر نکردم . ديگه کم کم داره اثر جادوئيشو از دست می ده . می ترسم اگه همين جوری بهش فکر نکنم ، ديگه هيچ وقت اتفاق نيفته . *** کسی دو سه تا بهانهء خوب واسه يه خورده زندگی کردن سراغ نداره ؟ و همين جور يه کلاس خوب برای يادگيری زبان اسپانيائی در اسرع وقت ؟ *** ..... رنگ ِ سبز را ترجيح می دهم . ترجيح می دهم نگويم که همه اش تقصير عقل است . استثناها را ترجيح می دهم . ترجيح می دهم زودتر بيرون بروم . ترجيح می دهم با پزشکان دربارهء چيزهای ديگر صحبت کنم . ... ترجيح می دهم نپرسم تا کِی ، و کِی . ترجيح می دهم حتا اين امکان را در نظر بگيرم که وجود هم حقی دارد . " آدم ها روی پل --- ويسواوا شيمبورسکا " |
Comments:
Post a Comment
|