Desire knows no bounds |
Saturday, September 13, 2003
خيلی بده که از اين همه اتفاق های جورواجور ، هيچ کدومشونو نمی تونم بنويسم . يعنی در واقع خيلی بده که هی مجبور باشم اينجا هم حواسمو جمع کنم . اما خوب ظاهرا همينيه که هست .
××××× کم کم حرف زدن داره يادم می ره . اونا فکر می کنن دارم عاقل و سر به راه می شم ، اما من تو دلم اسمشو گذاشته م " مصلحت موضعی " . ××××× ديگه می ترسم بلند بلند دچار شمارش معکوس بشم ، ولی خدائيش کلی مُردم از منتظر بودن . ××××× هنوز تو کف حرفای ديروز آبيم ، در واقع حرفای اون دخترک ناشناس جنوبی . نمی دونم چرا اين قدر الکی خوشحال و اميدوارم . و نمی دونم چرا تو تمام اين شبا فقط تويی و تو ... ××××× سر طناب دست خودمه . اين بار محکم و اساسی وايستادم پاش . کلی هم موفقيت آميزانه از پسش براومدم تا حالا . ديگه عمری شلش نمی کنم . وا نمی دم . می ذارم دست خودم باقی بمونه ، حتا اگه کلی برام گرون تموم شه . ××××× دايناسوره داره يواش يواش آدم می شه . يا لااقل فعلا من اين طور فکر می کنم . ××××× باز پاييز تو راهه ... پاييز يعنی تو و بارون ... هنوز هيچی نشده هوايی شدم ... نمی دونی چقدر دلم می خواست اون يه بليت اضافه مال تو می شد ، حتا اگه جات اون سر دنيا بود ... هر چی نباشه اولين بار خودت بهم معرفيش کردی ... اون روزی که صداش همهء دفترت رو پر کرده بود ... يادم نمی ره ... همون روز آفتابی و کفش های برونکا ... اگه می شد ميومدی ، نه ؟ ××××× اين هذيون های بی سر و ته رو فقط برای اين نوشتم که بعدَنا يادم بمونه اين مرداد و شهريور ِ طولانی چقدر داغ بود و سخت بود و سوزوند و خوب نکرد و رفت . که مرداد و شهريور ماه مخصوص گاوهاست و تو يکی خوب می دونی که چقدر برای من دشواره و چقدر اجتناب ناپذير . |
Comments:
Post a Comment
|