Desire knows no bounds |
Sunday, September 14, 2003
اگر از حال من خواسته باشی ، از اون لبخندهای جوليا رابرتز-وار رو لبمه اساسی ... از بناگوش شرقی گرفته تا بناگوش غربی ... همين جوری ها ، بی خود و بی جهت ... ولی خوب هست ديگه . کلی هم داره می چسبه .
××××× اول بسم الله ، هنوز درست رو صندلی ننشسته بودم که برگشته می گه : چقدر از بابات دور شدی ! وقتی برگشت سراغت هيچی به روش نيار از چيزهايی که تو اين مدت کشيدی ، تو روش وای نستا ، به روی خودتم نيار . بذار حالا که برگشته ، شرمنده نشه . يه لبخند تحويلش دادم و گفتم چشم . بعد گفت : اين مامانت چی می خواد از جون تو ؟ چقد هی نگرانته ، غر غر می زنه بهت . گفتم نمی دونم والا . گفت يه گوشت در باشه و يه گوشت دروازه ، خيلی دوسِت داره . گفتم چشم ! گفت رضا کيه ؟ گفتم هاها ، چطور مگه ؟ گفت : ..... ( اين قسمت بنابر پاره ای مسائل امنيتی شغلی ( ! ) سانسور می شود ! ) گفت ای بابا ، اين آقاهه همه جا هست که . گفتم کدوم آقاهه ؟ گفت همونی که خيلی وقته روتو برگردوندی ازش . گفتم خوب ؟ گفت هيچی ، خيالت راحت باشه . قسم خورده تا آخر همين جوری منتظرت وايسته و وای ميسته . هميشه مصرانه هست . نبودنش تو اين مدت قوی ترت کرده . ..... همين جوری مثل احمقا نگاش می کردم . گفت خوب ؟ گفتم خوب ! به آبی گفت تو از دست اين دوستت ديوونه نمی شی ؟ دق می ده آدمو ! اون بچه هم داغ دلش تازه شد و خلاصه دوتايی کلی ازم تعريف کردن ! وسط اين حرفا بقيه هم داشتن حدس می زدن که من شبيه کيَم . يه گوشم به دختر جنوبی بود و يه گوشم به اسم آدمايی که من شبيهشون بودم ! بقيهء تفاسيرش هم در همين راستا بود . يه ساعتی منو واسه خودم توضيح داد ! حوصله م ديگه سر رفته بود . طفلکی نمی تونست ظاهر منو با ذهنياتش درست حسابی ربط بده و کلی تلاش کرد تا اون دو تا شاخی که رو کله ش سبز شده بود زياد ديده نشه ! آخرشم از من گيج تر به نظر ميومد . خانوم صاحبخونه هم که از اون خانومای گوگولی اينگليش اسپرت بود با کلی لبخند اومد ازم پرسيد : شما بودين که از رو سر دوستتون پريدين رو مبل چار زانو نشستين ؟! منم خيلی خانومانه بهش لبخند زدم ، احتمالا فکر کرد اشتباه گرفته . همينا ديگه ... يکی نيست بهم بگه آخه بچه جان ، تو که نه اعتقاد درست حسابی داری ، نه عقل درست حسابی ، اين همه هم گارد داری ، آخه واسه چی پا می شی می ری اين جور جاها ! ها راستی يه چيز ديگه هم گفت . گفت دلت اشتباه نمی گه ، هديه تو بده بهش . کسانی که زياد رنج می کشن و حرفايی رو که سزاوار شنيدنش نيستن تحمل می کنن ، حقشونه که همچين شادی های کوچيکی داشته باشن ! |
Comments:
Post a Comment
|