Desire knows no bounds |
Monday, September 15, 2003
خانومی ِ گُل ... تولدت مبارک يه عالمه زياد .
***** خيلی وقت بود ياد اين شعره بودم ... از همون وقتی که پشت تلفن شنيدمش ... تصادفی تو وبلاگ غزل مرد پست چشمم افتاد بهش : ..... غريبم ، قصه ام چون غصه ام بسيار سخن پوشيده بشنو ، اسب من مرده ست و اصلم پير و پژمرده ست . غم دل با تو گويم غار ! کبوترهای جادوی بشارت گوی نشستند و تواند بود و بايد بودها گفتند بشارت ها به من دادند و سوی لانه شان رفتند من آن کالام را دريا فرو برده گله ام را گرگ ها خورده من آن شهر اسيرم ساکنانش سنگ کجايی ای حريق ؟ ای سيل ؟ ای آوار ؟ اشارت ها درست و راست بود اما بشارت ها ..... سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهريار شهر سنگستان سخن می گفت با تاريکی خلوت غمان قرن ها را زار می ناليد حزين آوای او در غار می گشت و صدا می کرد . ... غم دل با تو گويم غار ! بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاری نيست ؟ صدا نالنده پاسخ داد : ... آری نيست ... آری نيست ... آری نيست . ***** راستی عکس های نمايشگاه مجسمه های مومی در فرهنگ سرای نياوران رو می تونين اينجا ببينين . مجسمه ها به سبک موزهء مادام توسو درست شده ن . |
Comments:
Post a Comment
|