Desire knows no bounds |
Tuesday, September 16, 2003
يکی از نقطه ضعف های بزرگ من در مقابل آقايون اينه که تحمل ديدن ناراحتی شون رو ندارم ، چه برسه به گريه شون . هر قدر هم عصبانی باشم يا گارد داشته باشم ، وقتی می بينم طرف جدی جدی غصه داره ، ناخودآگاه موضعم رو عوض می کنم . گريه که ديگه جای خود داره .
امروز وقتی بغلم کرد و زد زير گريه ، دلم يه جوری شد . نسوخت ها ، مطلقا ، فقط يه جوری شد . اولش موندم چيکارش کنم . بعد سعی کردم اين دم آخری يه خورده معقول باشم . شروع کردم به نوازش موهاش و گفتن اينکه : پووووف ، بابا بی خيال ، مرد به اين گندگی که گريه نمی کنه . گفت : تا حالا اين قدر رفتن برام سخت نبوده . نمی دونستم چی بگم . دلم نمی خواست دروغ بگم . از طرفی دلم نمی خواست تو اين وضع ببينمش . هنوز برام عجيبه که چی اين جوری نگهش داشته . مردی که ادعاش گوش زمين و زمان رو کر کرده و برای هيشکی تره هم خورد نمی کنه ، چی ديده که علی رغم تمام بداخلاقی ها ، بد رفتاری ها ، و بی محلی های من بازم هر بار يادم می ندازه که چقدر دوسم داره . اين آخری ها همه بهم می گن اونجوری هم که تو فکر می کنی نيست . به اين سادگی ها نيست . حتما خيلی چيزا پشت پرده هست که تو نمی دونی . تو خيلی زود باوری . به همه اعتماد می کنی . فکر می کنی همه همونين که به تو نشون می دن . با اينکه گوشم پره از اين حرفا ، اما بازم مطمئنم دروغ نمی گه . دروغی تو رفتارش نمی بينم . اما از اون طرف نمی تونم درک کنم چی تو کله ش می گذره . خوب می دونه تنها آدميه رو کرهء زمين که می تونه منو به مرز جنون برسونه . خوب می دونه چقدر دوسش ندارم . خوب می دونه چقدر با هم متفاوتيم . از همه بيشتر بدخلقی های منو ديده ، پاچه گرفتن هامو ، بی حوصلگی هامو ، توهين کردنامو ، بی منطقی هامو ، لجبازيای بچه گونه و احمقانه مو . اما هنوز فکر می کنه همونيم که تو تصوراتش بوده . يا شايدم واقعا موضوع چيز ديگه ايه و من نمی دونم . شايد صرفا بحث حفظ منافع باشه ، نمی دونم . فقط اين بار با هميشه خيلی فرق داشت . خيلی سعی کرد منو همون جوری که هستم نگاه کنه . و راستش خوب هم تحملم کرد . اين بار ديگه سعی نکرد متقاعدم کنه . يه جور آتش بس ناگفته ، که همچين بدم نبود . اما يه هو حس کردم دارم تو بد وضعی گير ميفتم ، نمی دونم . هر چی بيشتر فکر می کنم ، بيشتر به اين تنها راه می رسم که برم . شايد اين جوری تکليف خيلی چيزا و خيلی آدما يه سره بشه . اما سخت ترين کار عمرمه . هر بار که پام می رسه به فرودگاه ايران ، هر بار ِ هر بار ، اشک تو چشام جمع می شه . يه نفس راحت می کشم که آخيش ، بازم همين نزديکی هام . حالا چه جوری همهء تيکه های کوچيک ، ولی خوب زندگيمو رها کنم و برم ؟ چه جوری دلمو جا بذارم و برم ؟ و هر جا که برم ، با چه انگيزه ای زندگی کنم ، وقتی برگشتی در کار نباشه ... |
Comments:
Post a Comment
|