Desire knows no bounds |
Monday, September 8, 2003
اولی که وارد شدم با نگرانی گشتم دنبال خانوم غريق نجات . خدا خدا می کردم چاق نباشه و شلوار بلند استرچ با تی شرت گلدار هم نپوشيده باشه . آخه بيشتر وقتا خانوم غريق نجات های چاق با تی شرت گلدار و شلوار بلند استرچ ، خانوم های بد اخلاقی از آب در ميان که فقط بلدن در جوابت اخم کنن و سوت بزنن . وقتی ديدمش يه خورده خيالم راحت شد . چاق نبود ، يه تاپ و شلوارک تنش بود و يه کلاه حصيری خوشگل هم رو سرش . لباسامو عوض کردم و رفتم سراغش ، و بعد از يه ربع آسمون ريسمون بافتن ، با موفقيت تمام مخش رو زدم که وقتی رفتم اونور طناب ، بی خيال سوت زدن های ممتد و بنفش بشه . اونم با مقاديری خندهء متعجبانه قبول کرد ، دمش گرم !
دريا کم و بيش توفانی بود . و پلاژ عريض و طويل ، نسبتا خلوت . نزديکای طناب خيلی خلوت بود و اونور طناب به کل خالی . مدت ها بود تو همچين دريای خلوتی شنا نکرده بودم . دلم آب می خواست . عميق عميق . اون قدر جلو رفتم که ديگه ماسه ای زير پام حس نمی کردم . خودم رو سپردم به دست آبی عميق و مهربون دريا . به پشت خوابيدم و چشم هام رو بستم . حالا ديگه فقط من بودم و آب که پوست به پوست در هم پيچيده بوديم . دست های ولرم آب قاطی موهام می چرخيد و روی پوست تنم کشيده می شد . وقتی رو آب خوابيده باشی ، گوشات هم زير آبن و تنها صدايی که می شنوی صدای درياست . چشماتو که باز کنی فقط خورشيدو می بينی و آسمون رو که از هميشه بهت نزديک تره . اگه جز بالا سرت هيچ جا رو نگاه نکنی ، می تونی تصور کنی که فرسنگ ها از ساحل دور شدی و حالا فقط تو موندی و دريايی که تو رو آروم و عاشقانه در آغوش گرفته . و يه لحظه دلت می خواد اون قدر دور بشی که ديگه نتونی برگردی به ساحل ، آخه اونجا چيز زيادی جا نذاشتی ، گذاشتی ؟ يه عالمه وقت بی حرکت رو آب خوابيدم . سعی کردم به هيچ چيز فکر نکنم و غرق صدای موج ها بشم . يه وقتی به خودم اومدم که خورشيد حسابی پوستم رو سوزونده بود و همهء ذهنم پر شده بود از تو . گريزی نبود ، حتا در آغوش بزرگ دريا . شروع کردم به شنا کردن . طول پلاژ خيلی زياد بود و هر دورش کلی نفسمو به شماره مينداخت . دريا هم هی توفانی تر می شد . موج های سنگين از نزديکی های من شروع می شدن تا اونور طناب اوج بگيرن و فرو بريزن رو آدمايی که هميشه نزديک ساحل می مونن ، اونايی که به خودشون فرصت لذت بردن از آرامش اينور طناب رو نمی دن . عوضش من شاد بودم و سبک . انگار دچار نا محدودی شدی که حريمش رو فقط قابليت و توانايی تو مشخص می کنه . و اين لذت بخش بود . هميشه لذت بخش بوده . دور شدن از هياهوی لب ساحل ، اومدن اينور خط ، بی اونکه کسی برات سوت بزنه ، بی اونکه جلوت مرزی باشه . دفعهء چهارم بود به گمونم ، وسط های راه برگشت به طرف ديگهء پلاژ ، که شونهء چپم گرفت . يه درد اساسی پيچيد تو دست و گردن و سينه م ، جوری که ديگه نمی تونستم حتا نيم متر هم شنا کنم . سرمو بلند کردم . يه عالمه از ميله های شرقی دور شده بودم و تا ميله های غربی هنوز کلی راه مونده بود . به طرف ساحل هم نمی تونستم شنا کنم . چون موج ها بلند شده بودن و نمی تونستم قاطی شون تعادلم رو حفظ کنم . پام هم مطلقا به زمين نمی رسيد . تقريبا نه راه پس داشتم و نه راه پيش . کاری نمی تونستم بکنم جز اينکه دوباره برگردم و بخوابم روی آب ، کمی پا بزنم تا از موج ها و ساحل دورتر بشم و بعد بی حرکت بمونم تا دردم کمی آروم بشه . وضعيت جديد برام کلی آشنا بود . همين حال رو به تازگی تجربه کرده بودم . تو زندگی واقعيم . چون نمی تونستم شلوغی لب ساحل رو تحمل کنم ، پام رو گذاشته بودم اونور مرز آدم بزرگ ها ، دچار شادی و آرامش و سرخوشی کودکانه ای شده بودم ، اما بعد تر چنان دردی تو سينه م پيچيده بود که نفس ِ من ِ پر طاقت رو بند آورده بود و مجبور شده بودم بی صدا و بی حرکت سر جام بمونم تا دردم کمی تسکين پيدا کنه ، بی اونکه دستی باشه نزديکت برای کمک ، يا چشمی باشه اون دورها ، نگران . بی اونکه زمينی باشه تا پات رو روش بذاری و کمی خستگی در کنی ، يا پناهگاه موقتی نزديکت باشه که به اميد رسيدن بهش کمی بيشتر تلاش کنی و طاقت بياری . هيچی ِ هيچی . يه ديلِمای واقعی . اون قدر بی حرکت موندم تا بالاخره نوازش بی تمنای آب ، کمی بهترم کرد . شروع کردم به شنا کردن ، به طرف ميله های شرقی . ديگه انرژی زيادی نداشتم . با هر حرکت کوچيکی درد دوباره می پيچيد و بی طاقتم می کرد . مجبور بودم برم سمت ميله ها ، فقط برای اينکه رسيده باشم اون طرف . مهم نبود چه جوريه ، آب اون قسمت تميزه يا نه ، پام به زمين می رسه يا نه ، اون موقع هيچ کدوم ِ اينا مهم نبود . فقط می خواستم دستم رو به جايی بگيرم تا لااقل برای مدت کوتاهی دردم ساکت بشه ، همين . همين کارو هم کردم . رفتم سراغش و ديگه سعی کردم به لذت ِ خوابيدن با آب فکر نکنم . آروم آروم و بی صدا برگشتم به ساحل ، نشستم رو ماسه ها ، و صدای هدفون رو تا آخرين جايی که ممکن بود بلند کردم . می خوند : Listen to the pouring rain , listen to it pour And with every drop of rain You know I love you more ..... فقط دلم می خواست خانوم غريق نجات ، بتونه عمق قدر شناسی م رو از تو چشام بخونه . |
Comments:
Post a Comment
|