Desire knows no bounds |
Wednesday, October 1, 2003
عجيبه ... يه وقتايی اونقدر هيشکی نيست که آدم شک می کنه نکنه مُرده و خودش خبر نداره !
بعدشم اصولا آدما وقتی ميان سراغت که يه جورايی بهت احتياج دارن . وقتايی که تنها موندن ، دلشون می خواد حرف بزنن ، به يه جفت گوش احتياج دارن و آدم حسابی تر از تو هم پيدا نکردن . خلاصه که بيخودی دلتو خوش نکن . اگه همين احتياجو تو داشته باشی ، عمری يه نفرشونم نمياد سراغت . بنابراين سعی کن بی حوصلگی ها و دل تنگی هاتو سنگين و رنگين واسه خودت نگه داری . اين جور روابط عليرغم ظاهر دو طرفه شون ، کاملا يه طرفه ن . اگر p ، آن گاه q ، بی اون که برعکسی در کار باشه . از وبلاگ آليس در شگفتزار : .... شهر دوريست . روز و شبمان عكس هم . دو صبح اينجا می شود صلات ظهر آنجا و صلات ظهر يعنی اوج كار و گرفتاري . از بالا كه نگاه كنی همه مثل هم ، همه مشغول . اما اگر دقيق بشوی بين آن همه جسم متحرك بی فرصت يك نفر هست كه می ايستد ، دست از كار می كشد و به تو گوش می كند . ..... از بين اين همه آدم كه می آيند و می روند ، از بين آنها كه می گويند دوستت دارند و آنها كه دستت را مي فشارند ، انگشت شمارند كساني كه عشق می ورزند بی منت و می بخشند بی چشمداشت . خواب مجالم نداد كه برايت بگويم چه اندازه لذت بخش است تكيه كردن به تنه استوارت و آراميدن زير سايه خنك و بخشنده ات . رفيق كميابم ، درختم بمان . مطلب کامل . |
Comments:
Post a Comment
|