Desire knows no bounds |
Monday, October 20, 2003
هيچی ، وقتی يه آدم بيکار با دو تا بيکار تر از خودش بيفته ( معلومه ديگه : نويد و جين جين ) ، اون وقت کارش فقط می شه خوردن و خنديدن و " غريبانه " گوش دادن ! ... کافه بلاگ ، صبحانه ( با کمی پدرام ) ... شاتو بريان ، کافه نادری ( جای مراد خالی ) ... شيرينی فروشی ارمنی ... تينا که برعکس دائيش کلی جيگر بود ... دستشويی تو سونا ! ... آشپز چپ دست که شانس آورد بسته بود ... دارينوش ... دوباره کافه بلاگ اونم با ديکتاتور اعظم و سامان و بر و بچه های فروغ و پدرخوانده و چند نفر ديگه که من نمی شناختمشون .
در ضمن بچه های کافه بلاگ خيلی آقاهای خوش رويی هستن ، حتا اگه پايهء صندلی شون رو بشکنين ! وقتی مشغول ورق زدن کتاب وبلاگا بوديم ، کلی دچار نوستالژی اون قديما شديم . نوستالژی وبلاگی . اون وقتا که فقط پنجاه شصت تا وبلاگ بيشتر نبود . تقريبا همه همديگه رو می شناختيم . اون موقع ها که سيستم نظرخواهی هنوز راه نيفتاده بود و فقط تنها ارتباطمون ، مِيل بود ، و چقدم مزه داشت . چقدر صميمی تر بود . باز طبق معمول کلی جای بچه جنوب شهر رو خالی کرديم . ياد لامپ و تئوری های توپ لامپيش ، ندا که تقريبا همه با وبلاگ اون وبلاگ خون شديم ، ياد اون چت روم های کذايی شبانه ، انگار قرارداد بسته بوديم که هر شب سر ساعت بيايم و تا دم صبح بگيم و بخنديم : با بهار ، رضا ، مراد ، جين جين ، نويد ، بچه جنوب شهر ، مشکات ( غول درياچه ) ، شاهين دلتنگستان ، و خيليای ديگه که گه گاه ميومدن و می رفتن . ياد اولين باری که " ببار ای بارون ببار " شجريان رو تو روم گوش داديم ، ياد اون آهنگ های درخواستی بهار ، انتخاب های نويد ، آقا موشهء شهر قصه ، شعر خوندنای مراد ، .... . کی فکرشو می کرد که با آدمايی اينقدر متفاوت دوست بشيم ، چه برسه به اينهمه صميميت . پووووف ، انگار يه قرن از اون روزا گذشته . تو اين مدت کلی بزرگ شديم ، قهر کرديم ، آشتی کرديم ، ناراحت شديم ، عاشق شديم ، بی خيال شديم ، ... ، اما هنوزم با اين جماعت خل و چل که ميفتيم ، همون حس خوب و صميمی زنده می شه . دنيای وبلاگی با همهء فراز و نشيب هاش ، برای همه مون يه جورايی تاثير گذار بود . و هنوز هم عليرغم همهء سختی های مقطعيش ، دوست داشتنيه . |
Comments:
Post a Comment
|